این قصه، گوشهای از زندگی پرافتخار شهید مصطفی چمران را بازگو مینماید که حکایت کمک ایشان و تعدادی از دوستانشان به مرد فقیری را در کودکی نقل مینماید.
قصه مصطفی کوچولو و کمک به مرد فقیر: سلام گلهای من، حال و احوالتون چطوره؟ خوشحال و سرحالین؟ بچهها امشب با یه قصه زیبای دیگه پیش شما اومدم، پس اگه موافقین بریم و اون رو بشنویم، امیدوارم از اون لذت ببرین. امشب میخوام قصه یه پسری به نام مصطفی رو براتون بگم که با کمک دوستهاش یه کار خیلی بزرگ انجام میدن.
چندین سال قبل، پسری مهربون و دلسوز، گوشه شهری به همراه خونوادهاش زندگی میکرد. اسم این پسر مصطفی بود. مصطفای قصه ما، همه انسانها رو دوست داشت. اون سعی میکرد به همه کمک کنه، اصلاً براش مهم نبود که اون نفر فقیر باشه یا پولدار، سیاه باشه یا سفید، کچل باشه یا پر مو! فقط به این فکر میکرد که چهجوری میتونه به یه نفر کمک کنه. اون میدونست که خدا همه بندههاش رو دوست داره، برای همین اگه جایی میدید کسی داره یه نفر دیگر رو اذیت میکنه، جلوش رو میگرفت.
یه شب از شبهای سرد زمستون که برف شدیدی اومده بود، مصطفی کوچولو باعجله به خونه میرفت، یه دفعه چشمش به مرد فقیری افتاد که گوشهای از خیابون زیر برف و بارون نشسته و داره میلرزه. مرد بیچاره لباس گرم تنش نبود. مصطفی به نزدیکی مرد فقیر رفت و سلام کرد. ازش پرسید: چرا اینجا نشستین؟! مگه خونه ندارین؟ مرد فقیرجواب داد: نه من فقیرم، جایی رو ندارم! مصطفی خیلی ناراحت شد و دلش سوخت. سریع دستش رو توی جیبش کرد تا یهذره پول به اون مرد فقیر بده، ولی هرچی گشت هیچ پولی پیدا نکرد. اون تصمیم گرفت تا به مرد فقیر یه جایی بده که توی سرما نباشه، ولی هیچ جایی رو نمیشناخت، خونه باباش هم کوچیک بود و نمیتونست اون رو به اونجا ببره، از طرفی لباسهای خودش هم کوچیک بود.
مصطفی کوچولو با خودش فکر کرد ولی هیچ چیزی به ذهنش نرسید. ناامید و ناراحت از اون مرد فقیر خداحافظی کرد و به خونه اومد. خب بچهها! به نظرتون این آقا مصطفای قصه ما باید چه کاری انجام میداد؟ راحت به خونه برمیگشت و توی رختخوابش میخوابید؟ اگه شما بودین چیکار میکردین؟
بله بچهها! اون شب، مصطفی کوچولوی قصه ما نتونست درست شام بخوره، وقتی هم خواست بخوابه همش به فکر مرد فقیر بود.
روز بعد وقتی اذان ظهر گفتن، مصطفی بهطرف مسجد رفت. آخه اون عادت داشت برای نماز به مسجد بره. وقتی وارد مسجد شد دوستهاش که برای نماز اومده بودن رو دید. بهطرفشون رفت و سلام کرد. بعد هم ماجرایی رو که دیشب براش پیش اومده بود رو تعریف کرد. بچهها به فکر فرو رفتن، بعد از چند لحظه هر کدومشون یه پیشنهاد دادن.
مصطفی گفت: بچهها ما به تنهایی نمیتونیم به مردم کمک کنیم چون پولمون کمه! بیایین پولهامون رو روی هم بذاریم و برای اون مرد فقیر یه لباس خوب و گرم بخریم.
بچهها که حرف مصطفی رو شنیدن، خیلی خوشحال شدن. اونها قرار گذاشتن بعد از نماز، پولهای قلکشون رو بیارن. اون روز قلکهای زیادی شکست، بچهها پولهاشون رو روی هم گذاشتن؛ بعد هم با اجازه بابا و مامان، اون پولها رو به مصطفی دادن تا یه لباس گرم و قشنگ بخره. مصطفی به همراه دوستاش به بازار رفت، یه کاپشن گرم و زیبا خرید و اون رو به مرد فقیر هدیه کرد. بچهها که تونستن با پولهای کم خودشون دل یه آدم فقیر رو شاد کنن، خیلی خوشحال شدن. اونها از این که مصطفی راهنماییشون کرده بود ازش تشکر کردن.
دوستهای مهربونم این قصه تنها یه گوشهای بود از زندگی شهید مصطفی چمران. امیدوارم همه شما از این قصه هم خوشتون اومده باشه و همیشه سعی کنین به دیگران کمک کنین و به فکر دیگران هم باشین.
خوب بچهها، قصه هم به پایان رسید. امیدوارم هر جا که هستین، سالم و تندرست باشین و خوابهای خوب و زیبا ببینین. از خدای مهربون هم میخوام که همه شما کوچولوهای مهربون رو در پناه خودش حفظ کنه، حالا هم با همه شما خداحافظی میکنم و همه شما رو مثل همیشه به خدای مهربون میسپارم، امیدوارم همیشه دلتون شاد و لبتون خندون باشه.
دست علی یارتون خدانگهدارتون
تو دل ما میمونه امید دیدارتون