در قصۀ «تکشاخِ بازیگوش و پروانۀ مهربون» در پی آموزش به کودکانیم تا همیشه حواسشان به پدر و مادرشان باشد و از آنها فاصله نگیرند. کودکان میتوانند آدرس و شماره تماس والدین خود را به همراه داشته باشند تا اگر روزی گم شدند، مشکلی برایشان رخ ندهد.
سلام بچههای حرف گوشکُن و با ادب. گلهای خوش عطر و بوی خونه. حالتون چطوره؟ امیدوارم هرجا که هستین تندرست و سلامت باشین. باز هم با یه قصه دیگه پیش شما اومدم تا اون رو براتون تعریف کنم. امیدوارم از اون خوشتون بیاد. حالا بریم سراغ قصهمون.
توی جنگل سبز قصه ها، آهو کوچولویی بنام «تکشاخ» به همراه مامان و باباش زندگی میکرد. اونها خونه خودشون رو تازه عوض کرده بودن. آخه قبلا پایینِ جنگل زندگی میکردن، اما الان به بالای جنگل اومده بودن.
یه روز تک شاخ وقتی توی خونه داشت با اسباب بازیهای خودش بازی میکرد، صدای باباش رو شنید که میگفت: من فردا برای خرید میخوام به فروشگاه کنار دشت گلها برم، از اونجا یه کمی عسل و میوه بخرم و به خونه بیارم.
تک شاخ تا این حرف بابا رو شنید، از خوشحالی بالا پرید و گفت: آخ جون! میشه منم فردا با شما به فروشگاه بیام؟
صبح روز بعد تک شاخ از مامانش خداحافظی کرد و به همراه باباش به طرف فروشگاه رفت. اونها از بین درختهای بلند جنگل عبور کردن تا به رودخونه رسیدن. بابا و تک شاخ برای رد شدن از رودخونه بهسمت پل بزرگ رفتن.
تک شاخ وقتی به کنار پل رسید، با عجله از اون بالا رفت و به داخل آب نگاه کرد. اون ماهیهای شاد و زیبایی رو دید که با هم به اینطرف و اونطرف شنا میکردن. تک شاخ با صدای بلند به اونها سلام کرد. بعد هم خیلی سریع از روی پل رد شد و به اونطرف رودخونه رفت.
اون از اینکه تونسته بود با باباش به فروشگاه بیاد خوشحال بود. وقتی بابا برای خرید وسایل مورد نیاز خونه بین قفسهها میگشت، تک شاخِ قصه ما از پنجرۀ فروشگاه به دشت پُر از گُل نگاه میکرد. از اینکه یه عالمه پروانههای رنگارنگ و قشنگ رو میدید، خیلی خوشحال بود.
اون به اطراف خودش نگاه کرد و دید باباش هنوز داره خرید میکنه؛ برای همین بدون اینکه چیزی به باباش بگه از فروشگاه بیرون اومد و بهطرف پروانهها رفت. اونقدر از دیدن پروانههای رنگارنگ تعجب کرده بود که دوست داشت ساعتها همونجا بمونه و بهشون نگاه کنه.
بعد از چند لحظه به طرف یه پروانه رفت تا اون رو از نزدیک ببینه، ولی همین که نزدیک شد، اون پروانه از روی گلی که روی اون نشسته بود، بلند شد و رفت. تک شاخ هم که فکر میکرد پروانه کوچولو داره با اون بازی میکنه، با خوشحالی دنبالش دوید، ولی بعد از چند لحظه یادش اومد که باید پیش باباش برگرده.
برای همین با پروانهها خداحافظی کرد و به فروشگاه اومد، ولی هرچقدر توی فروشگاه گشت، باباش رو ندید. اون نگران از فروشگاه بیرون اومد و به دور و بَر خودش نگاهی کرد. ولی خبری از باباش نبود که نبود.
قطرههای اشک از گوشۀ چشمهای تک شاخ سرازیر شدن. خیلی ترسیده بود. ناگهان یه پروانۀ خوشگل اومد و ازش پرسید: آهو کوچولو چی شده؟ نکنه برات اتفاقی افتاده؟! آخ آخ! بابا رو گم کردی؟ نگران نباش من الآن بهت کمک میکنم. راستی تو مگه آدرس خونهتون رو بلد نیستی؟
تک شاخ : نه! آخه تازه خونهمون رو عوض کردیم.
پروانه ازش خواست تا دوباره به داخل فروشگاه برگرده و همونجا دنبال باباش بگرده، اگه باز هم اون رو پیدا نکرد همونجا بمونه، چون حتماً باباش وقتی ببینه اون نیست به فروشگاه برمیگرده.
چند دقیقهای که گذشت، بابای تکشاخ، پسرش رو پیدا کرد. بابا به طرف تکشاخ اومد و اون رو بغل کرد. تکشاخ همۀ ماجرا رو برای بابا تعریف کرد، گفت که پروانه چقدر به اون کمک کرده. آخه پروانه نذاشت تا آهو کوچولو کار اشتباهی کنه و به تنهایی به خونه برگرده.
بابا و مامان تکشاخ از پروانه تشکر کردن. پروانه هم رو به اونها کرد و گفت: از این به بعد همیشه آدرس خونهتون رو توی جیب تکشاخ بزارین، وقتی بیرون میایین، حواستون بهش باشه.
بعد هم نزدیک تکشاخ شد و آروم دم گوشش گفت: هر وقت با مامان و بابات بیرون میای، دستشون رو محکم بگیر. حواست باشه هیچوقت اونها رو گم نکنی.
بله دوستهای مهربون من، کوچولوهای باهوش و زرنگ، شما هم باید حرف پروانه رو گوش کنین و همیشه آدرس خونه و شماره موبایل بابا و مامانتون رو همراه داشته باشین.