قصه «موشیِ باهوشِ بازیگوش» به کودکان میآموزد تا در کارهایی که بلد نیستند، دخالت نکنند.
قصه شب | سلام کوچولو موچولوهای زِبر و زرنگ. بچههای باهوش و حرف گوشکُن. دوستهای من! حال و احوال دلتون چطوره؟ شاد و شنگول هستین؟ دلتون شاد و لبتون خندون هست یا نه؟ نکنه خدایی ناکرده دلتنگ و غمگینین؟ امیدوارم دلهای مهربونتون شادِ شادِ شاد باشه، لبهای مثل غنچهتون همیشه پر از لبخند باشه.
امشب با یه قصه دیگه پیش شما اومدم تا با هم اون رو بشنویم. امیدوارم مثل همیشه از اون لذت کافی رو ببرین. حالا بیایین تا با هم بریم سراغ قصه :
روزی روزگاری موش کوچولویی بنام «موشی» بههمراه مامان و باباش توی یه گوشه از این دنیای بزرگ زندگی میکردن. موشی یه پسر باهوش و زرنگ بود. اون دلش میخواست به دیگران کمک کنه و اونها رو با این کار خوشحال کنه.
موشی از صبح که از خواب بلند میشد، پیش مامانش میرفت، توی پهن کردن سفره صبحونه و جمع کردن اون، به مامان کمک میکرد. بعد هم به همراه باباش به باغِ زیبایی که کنار خونهشون بود میرفت.
موشی همیشه دوست داشت مثل باباش یه موش بزرگ و قوی بشه، تا بتونه توی کارهای مزرعه به اون کمک کنه. اما بابا به اون میگفت: پسرم تو هنوز کوچولویی، نمیتونی این کارها رو انجام بدی، بهتره یه گوشه بشینی تا من اونها رو انجام بدم.
بابا یه باغ گل و گیاه زیبا داشت که اونها رو خیلی دوست داشت، هر روز که به باغ میرفت، به اونها آب میداد تا تشنه نمونن، با دستهای خودش علفهای هرز رو میچید و از باغ بیرون میانداخت.
یه روز از روزها وقتی موشی از خواب بیدار شد، به اطرافش نگاه کرد. اون دید باباش نیست، مامان هم داره آماده میشه تا صبحونه رو آماده کنه. با خوشحالی از جاش بلند شد و به مامانش کمک کرد، بعدش هم پرسید: مامان جون، بابا کجاست؟
مامان: بابا برای انجام کارهایی که داشت، رفت کنار رودخونه، تا ظهر برمیگرده.
موشی وقتی این حرف رو شنید، سریع صبحونهاش رو خورد. بعد هم با اجازه مامانش از خونه بیرون اومد و به طرف باغ رفت. اون تنهای تنها بود، داشت به گلهای توی باغ نگاه میکرد که یه دفعه یه فکری به ذهنش رسید، اون تصمیم گرفت تا به باباش کمک کنه و اون رو خوشحال کنه، برای همین مثل باباش شروع به کندن علفهای هرز کرد.
یه ساعت بعد که حسابی عرق از سر و صورتش سرازیر بود، آروم یه گوشه زیر سایه نشست. چند لحظه بعد با شنیدن صدایی چشمهاش رو باز کرد. اون باباش رو دید که بالای سرش ایستاده. موشی سریع از جای خودش بلند شد و به باباش سلام کرد. بابا هم بعد از اینکه جواب سلام موشی رو داد با تعجب پرسید: پسرم تو این گلها رو از خاک بیرون آوردی؟!
موشی که از کارش خیلی خوشحال بود گفت: بله من این کار رو کردم.
بابا: چرا این کار رو کردی؟ همه گلها رو از بین بردی؟!
موشی: میخواستم بهتون کمک کنم، آخه شما هر روز که میاومدین، اونها رو از زمین در میاوردین و یه گوشه میریختین.
بابا که این حرف رو شنید یه کمی مکث کرد و گفت: پسرم اون علفهایی رو که تو دیدی، علف های هرز بودن که باید از ریشه در میاومدن، وگرنه به گلها و گیاههای دیگه آسیب میزدن.
بابا دست موشی رو گرفت، بعد اون رو به میون گلها برد و علفهای هرز رو نشونش داد.
بابا: پسرم تو به جای علفهای هرز، گیاهانی رو کندی که یه عالمه ارزش داشتن.
موشی که تازه متوجه اشتباه خودش شده بود، از باباش عذرخواهی کرد. باباش هم لبخندی زد و به موشی گفت: پسرم همیشه قبل از اینکه کاری رو انجام بدی، حتماً از دیگران سوال کن تا بعداً به خاطر اشتباهت مجبور به عذرخواهی نشی.
دوستهای عزیزم امشب از این قصه چی یاد گرفتین؟ من که از این قصه یاد گرفتم وقتی کاری رو بلد نیستم، اون رو انجام ندم. اگه هم خواستم اون کار رو انجام بدم، حتماً از دیگران در موردش بپرسم تا یه وقت به جایی یا به کسی آسیب نزنم.
دوستهای مهربونم انسان عاقل همیشه سعی میکنه قبل از انجام هرکاری خوب فکرکنه، اگه کاری رو بلد نیست از دیگران کمک بگیره تا مجبور به عذرخواهی نشه و یا پشیمونی به بار نیاره.
من مطمئنم همه شما بچهها عاقل و حرف گوش کن و با ادب هستین. حالا هم اگه اجازه بدین با همه شما خداحافظی میکنم و مثل همیشه همه شما رو به خدای بزرگ و دوستداشتنی میسپارم.
دست علی یارتون خدانگهدارتون