قصۀ شب کودکانه و جذابِ «مسلم، پسری شجاع و داناست»، از زبان کودکی به نام مسلم است که میخواهد معنی اسمش را بداند. به طور اتفاقی باشخصیت حضرت مسلم آشنا میشود. این قصه باهدف آشنایی با شخصیت حضرت مسلم و خصوصیتهای یاران و دشمنان امام حسین علیهالسلام نوشته شده است.
مسلم پسری شجاع و داناست:
به نام اون خدایی که خیلی مهربونه خالق ماه و خورشید، زمین و آسمونه
بچههای گلم سلام. حالتون خوبه؟ احوالتون خوبه؟ سالم و سلامت هستید؟ امیدوارم که مثل همیشه خوب و خوش و خرّم باشید. آماده هستید تا قصه امشب رو براتون بگم؟
بچههای گلم! امیر و هادی و مسلم، توی مسجد نشسته بودن و با هم دیگه صحبت میکردن. عصر روز عرفه بود. کمکم مردم جمع میشدن تا با هم دیگه دعای امام حسین علیهالسلام رو بخونن.
امام جماعت وارد مسجد شد. تا نگاهش به بچهها افتاد، جلو اومد پرسید: سلام بچههای گلم. خوب هستید؟ نمیخواهید خودتون رو معرفی کنید؟
بچهها دونهدونه خودشون رو معرفی کردن. امام جماعت گفت: شما چه اسمهای قشنگی دارید! هادی یعنی کسی که دیگران رو، به راه راست و درست هدایت میکنه، امیر یعنی فرمانروا و فرمانده، مسلم هم یعنی کسی که تسلیم شده.
بچههای گلم! مسلم، اولینبار بود که معنی اسمش رو میشنید. با خودش فکر کرد و گفت: یعنی چرا پدر و مادرم اسمی با این معنی برای من انتخاب کردن؟ مگه من تسلیم چی شدم؟
اون تا شب به این مسئله فکر میکرد. وقتی باباش به خونه اومد، ازش پرسید: بابا جون! شما و مامان میدونستین مسلم یعنی کسی که تسلیم شده؟ چرا یک اسم بهتر با معنای قشنگتر برای من انتخاب نکردید؟
بابا: پسر عزیزم! میدونستی بیشتر از یک میلیارد مسلم توی دنیا هست؟ میدونستی همه مردم ایران مسلم هستن؟
مسلم، با تعجب پرسید: ولی من متوجه حرف شما نمیشم، میشه بیشتر توضیح بدید؟
بابا: مسلم، یعنی تسلیم امر خدا؛ همه ما مسلمونها، مسلم هستیم؛ یعنی تسلیم امر خداییم، یعنی مثل شیطون با حرف خدا مخالفت نمیکنیم.
تازه مسلم، نام یکی از بهترین دوستان نزدیک و شهدای راه امام حسین علیهالسلام بوده. بله عزیزم، حضرت مسلمبنعقیل پسر عموی امام حسین علیهالسلام، مردی بسیار شجاع و دلیر و فرماندهی توانا و قدرتمند و درعینحال خیلی دانا و باهوش بودن.
مسلم: بابا میشه داستان حضرت مسلم رو برای من بگی؟
بابا رو به پسرش کرد و گفت: باشه! پس خوب گوش کن.
مردم کوفه که از ظلم پادشاه ستمگری مثل یزید خسته شده بودن، از امام حسین علیهالسلام خواستن که به شهرشون بیاد و رهبر اونها بشه. امام حسین هم حضرت مسلم رو به نمایندگی از خودش پیش مردم کوفه فرستاد.
قرار بود مسلم، به کوفه بره تا ببینه اگه مردم واقعا راست میگن و برای یاری امام آمادهان، با فرستادن نامهای، امام رو خبر کنه تا به همراه زن و بچه به کوفه بیان.
همون روزهای اول، هزاران نفر با مسلم بیعت کردن؛ یعنی قول یاری تا پای جون دادن. اما وقتی یزید یه مرد سنگدل و وحشی به نام ابنزیاد رو به کوفه فرستاد، مردم ترسیدن و مسلم رو تنها گذاشتن.
ابنزیاد سربازان زیادی فرستاد تا حضرت مسلم رو دستگیر کنن. اونها با حیله و دروغ حضرت مسلم رو توی کوچههای کوفه محاصره کردن، اما هر کاری کردن نتونستن مسلم رو بگیرن؛ آخه اون یه مرد جنگجو بود.
هرکسی که برای دستگیری مسلم جلو میاومد، سریع کشته میشد.
بالاخره با سربازهای زیادی که داشتن، با تیر و کمون و شمشیر و نیزه بهش حمله کردن. همه مردم جمع شده بودن و از پشت بوم خونهها به مسلم سنگ میزدن. وقتی اسیرش کردن، اون رو به شهادت رسوندن.
بله پسر عزیزم، این خلاصهای از سرگذشت این پهلوون بود.
وقتی حضرت مسلم، به کوفه اومد و استقبال مردم رو دید، به امام حسین نامه نوشت تا به کوفه بیاد، اما دیگه فرصتی پیدا نکرد تا امام رو از دروغ و ترس مردم کوفه باخبر کنه.
بله پسر عزیزم، روز عرفه که مردم به درگاه خدا دعا میکنن، روز شهادت این پهلوون باایمان وشجاعه که در راه عشق به امامش، جونش رو فدا کرد.
مسلم، که داشت بادقت به حرفهای پدرش گوش میداد، گفت: بابا من خیلی خوشحالم که اسمم مسلمه. تمام تلاشم رو میکنم تا وقتی بزرگ شدم، مثل حضرت مسلم شجاع و پهلوون باشم.
خوب گلهای زیبای باغ زندگی! دیگه باید با شما بچههای شجاع و راستگو که عاشق امام حسین یارانش هستید، خداحافظی کنم و شما رو به خدای خوب و مهربون بسپارم.
شبتون به خیر. خدانگهدار.