قصه شب | حلما کوچولوی قهرمان؛ قسمت اول

12:19 - 1401/05/09

قصه کودکانه و جذاب «حلما کوچولوی قهرمان»، وقایع نهضت اباعبدالله الحسین علیه‌السلام را با حضور در کاروان آن حضرت نقل می‌کند. این داستان در مقام بیانِ ارزش‌های اخلاقی و اهداف حرکت امام حسین علیه‌السلام است.

قصه کودکانه |

دوباره باز شب‌های پر ستاره / الهی که غصه به دل نباره

دوباره باز نون و پنیر و پسته / رسیده وقت خواب و وقت قصه

دخترهای گلم، پسرهای مهربونم، سلام. امیدوارم هرجا صدای من رو می‌شنوین، سلامت باشین. دل‌هاتون پر باشه از دوست داشتن امام‌های مهربونمون، به خصوص امام حسین علیه‌السلام.

من که از بچگی عاشق شب‌هایی بودم که با مامانم می‌رفتیم جلسه روضه، چه توی محرم و چه پنجشنبه شب‌ها.

بچه‌ها! دوست داشتن امام حسین خیلی شیرینه. امام حسین هم بچه‌هایی که لباس مشکی می‌پوشن و هیئت میرن رو خیلی دوست داره. همه بچه‌ها توی دل اباعبدالله جا دارن، درست مثل حلما کوچولو، دخترخانم باهوش و بازیگوش قصه‌های محرم امسال ما که توی کاروان امام حسین علیه السلام، همراه پدر، مادر و دوتا برادراش بود. اون چیزهایی رو دید که  قراره این چند شب مهمون خونه‌های ما باشه و از داستان‌های عجیب و شنیدنیش براتون بگم:

حلما و خانواده‌اش، سال‌ها پیش توی شهر مدینه زندگی می‌کردن، اون‌ها همسایه امام حسین علیه‌السلام بودن.

بابای حلما یکی از ثروتمندترین و مشهورترین باغ‌دارهای مدینه بود. باغ‌های خرمایی که شیرین‌ترین و خوشمزه‌ترین خرماها رو داشت که حتی به کشورها و شهرهای دیگه هم اون‌ها رو می‌فروخت و پول خوبی به دست می‌آورد؛ ولی همیشه یادش بود که این نخلستون‌های زیبا و پر از خرما رو از چه کسی داره.

امام علی علیه‌السلام بود که به پدر بزرگ حلما اولین باغ کوچیک رو سال‌ها قبل بخشید. از اون به بعد کشاورزی و محصولاتشون زیاد و زیادتر شد. با پول فروش اون خرماها، باغ‌های زیادی خریدن و پولدارشدن.

دوتا برادر کوچیکتر حلما که اسمشون احمد و مسعود بود، از دوست‌های امام باقرعلیه‌السلام بودن. امام باقر اون زمان 5 سال بیشتر نداشتن که توی شهر مدینه همراه پدرشون امام سجاد علیه‌السلام و خانوادشون، همسایه اون‌ها بودن.

مادر حلما از زن‌های با ایمان، شجاع و دانا بود. اون از شاگردهای درس قرآن حضرت زینب بود، همیشه وقتی کارهای خونه رو انجام می‌داد، به دیدن رباب خانم، همسر امام حسین می‌رفت. رباب مهربون، مادر سکینه و علی اصغر بود، هر وقت هم حلما رو می‌دید، اون رو می‌بوسید و با لبخند حالش رو می‌پرسید.

مدینه شهر آرومی بود. روزهای گرم و شب‌های خنکی داشت. مردمش هم بی خبر از اتفاق بزرگی که در راه بود، زندگی می‌کردن. یه روز خبری توی شهر پیچید و همه‌جا رو به هم ریخت.

معاویه که خودش رو پادشاه اون سرزمین‌ها می‌دونست، از دنیا رفت. حلما این رو چطور فهمید؟

وقتی صبح با نوازش‌های گرم خورشید خانم از پشت پنجره اتاقش بیدار شد، مثل همیشه رفت بالای پشت بوم خونه تا به کبوترهاش دونه و آب بده، ولی این بار از چیزی که می‌دید خیلی تعجب کرد.

پارچه‌های مشکی از در و دیوار خونه‌ها آویزون بود، حلما خیلی زود از پله‌ها پایین اومد. مامان توی حیاط داشت لباس‌های شسته شده رو روی طناب پهن می‌کرد. همین که صورت متعجب و نگران دخترش رو دید، دست از کار دست کشید و روی زمین نشست و بغلش کرد.

حلما کوچولو نفس نفس زنون، با صدایی ترسیده و نگران پرسید: مامان! مامان! چه خبره؟ بیرون رو دیدی؟ همه جا سیاهه! انگار یه نفر مُرده! ولی چرا همه شهر سیاه پوش شده؟ مگه کی بوده؟ مگه چی شده؟

مامان با لبخند گفت: عزیزم آروم باش، چیزی نشده، نگران نباش. یکی از دشمن‌های بدجنس امام علی به جهنم رفته.

حلما: اِاِاِ، عجیبه! ما باید تازه خوشحالم باشیم، پس چرا مردم خونه‌هاشون رو سیاه‌پوش کردن و ناراحتن؟

هنوز سوال دختر کوچولوی قصه ما تموم نشده بود که صدای در خونه بلند شد. بابای حلما بود، با عجله وارد حیاط شد، زود رفت داخل خونه و لباس مشکیش رو تنش کرد. همین طور که داشت دکمه‌هاش رو می‌بست، رو به مامان و حلما کرد و با ناراحتی گفت: خلیفه از دنیا رفت، معاویه مُرد، معاویه مُرد، معلوم نیست چه کسی می‌خواد جای اون پادشاه بشه! همه میگن یزید جانشینش میشه! وای اگه این اتفاق بیفته، روزهای تاریک و سختی پیش رو داریم!

مامان هم با ناراحتی جواب داد: حالا تو چرا سیاه می‌پوشی؟ مگه برای مردن دشمن خدا و امام علی هم مشکی می‌پوشن؟! خدا رو شکر که معاویه مرد، خدا کنه یزید هم به زودی بره پیش پدرش تا از دستش راحت بشیم.

بابا یه مقدار عصبانی شد، انگشتش رو روی بینی گذاشت و آروم گفت: هیسسسسس!، آروم باش! می‌خوای ما رو بگیرن و زندانی کنن؟ هرچی که بود، بالاخره خودش رو حاکم و خلیفه ما می‌دونست. الان هم من مثل بقیه مردم برای مراسم عزاداری معاویه دعوت شدم، خدانگهدار.

بابا این‌ها رو گفت و با عجله بیرون رفت، مامان یه نگاهی به حلما انداخت و گفت: عزیزم! بعضی از مردم با اینکه می‌دونن یه آدم بَده و به دیگران ظلم می‌کنه، ولی برای اینکه زندگی خودشون به خطر نیفته  یا پول و سرمایه‌ای که دارن رو از دست ندن، چشمشون رو روی ظلم و بدی می‌بندن و خودشون رو شبیه شیطون می‌کنن. سیاهی‌های خونه‌ها هم به خاطرهمینه، به خاطر ترسه از یزیده. همین الان برو روی پشت بوم و ببین کدوم خونه سیاه‌پوش نیست، همون خونه  و صاحبش دوست خدا و دشمن ظلم معاویه و پسرش یزید هستن.

حلما رفت بالای پشت بوم و با دقت نگاه کرد، توی کوچه‌شون تنها خونه‌ای که هیچ پارچه سیاهی از دیوارش آویزون نبود، خونه امام حسین علیه‌السلام بود.

عزیزهای دلم این هم از اولین قصه حلما کوچولوی قهرمان، حتما شب‌های دیگه هم با قصه‌های شب همراه باشید تا ببینیم داستان‌های دختر کوچولوی ما به کجا می‌رسه.

پس تا یه شب دیگه و یه قصه دیگه، خدانگهدار.

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
5 + 10 =
*****