قصه کودکانه و جذاب «حلما کوچولوی قهرمان»، در قسمتهای متعدد، وقایع نهضت اباعبدالله الحسین علیهالسلام را با حضور در کاروان آن حضرت نقل میکند، هدف از این داستان بیان ارزشهای اخلاقی و اهداف حرکت امام حسین علیهالسلام است.
قصه کودکانه و جذاب حلما کوچولوی قهرمان
سلام به ماه و شب وستاره / مثل شما دوست خوبی کی داره
الهی که همیشه تو دلهاتون / بارون مهر و عاطفه بباره
دخترها و پسرهای نازنینم سلام. امیدوارم خورشید دلتون گرم و آسمونش آبی باشه، خدا کنه هر بچهای، توی هر شهر و روستایی که هست، غم و غصهای نداشته باشه، خب عزیزهای دلم، امشب هم اومدم تا با هم ادامه ماجرای حلما کوچولوی قهرمان رو بشنویم، یادتونه قصه به کجا رسید؟ بله! رسید به اونجا که امام حسین علیهالسلام و سی نفر از نزدیکانشون، توی تالار قصر برای قبول کردن پادشاهی یزید حاضر شدن و حالا، ادامه ماجرا:
ولید حاکم شهر مدینه روی تخت نشسته بود و منتظر، تا آخرین نفر هم از تالار بیرون بره، بعد از چند دقیقه سکوت، رو کرد به امام حسین و با صدای بلند گفت: ای پسر رسول خدا، حتما باخبر شدی که معاویه مرده و یزید جانشین اون شده، امشب شما رو به اینجا دعوت کردم تا پادشاهی یزید رو قبول کنی.
امام حسین علیهالسلام که به چشمان ولید نگاه میکردن، با ناراحتی گفتن: حتما تو میخوای تا جلوی چشم مردم یزید رو به جانشینی قبول کنم، الان که کسی اینجا نیست! پس تا فردا صبح به من فرصت بده.
مروان بدجنس که با اخم و غرور به امام حسین نگاه میکرد، خودش رو به ولید نزدیک کرد و توی گوشش گفت: اگه اجازه بدی که امشب از این قصر بیرون بره، دیگه نمیتونی پیداش کنی. همین الان بگو که یزید رو قبول کنه، اگه قبول نکرد، گردنش رو بزن، همین جا بکشش!!!
همین که حرف مروان تموم نشده بود، صدای باد میون تالار پیچید و پنجره بزرگ قصر باز شد و محکم بهم کوبیده شد، مروان و ولید با تعجب و ترس به هم نگاه کردن.
امام حسین علیهالسلام که حرفهای مروان رو شنیدن، با عصبانیت و ناراحتی گفتن: تو من رو میکشی یا ولید؟ به خدا که دروغ میگی! ما خانواده پیامبر خداییم، خانوادهای که فرشتهها به خونه اون رفت و آمد میکردن.، خدا ما رو از تمام آفریدههاش بالاتر قرار داده، اما شما از من میخواین تا کسی رو به عنوان جانشین پیامبر قبول کنم که حتی خدا رو هم قبول نداره! یزید مرد بدکار و ظالمیه، اون هر کسی رو که بخواد به راحتی میکُشه. اون ازانجام کارهای زشت جلوی چشم دیگران هیچ ترسی نداره، مطمئن باشید کسی مثل من پادشاهی یزید رو قبول نمیکنه. هیچ وقت!!!
حضرت این رو گفتن و همراه دوستان و فامیلشون از تالار بیرون رفتن.
مروان خیلی عصبانی شد ولی از بزرگی و شجاعت امام حسین ترسید و حرفی نزد.
فردا که خورشید وسط آسمون شهر مدینه رسید، خبر قصه دیشب امام حسین بین همه مردم پیچید. بعضیها از اینکه امام حسین پادشاهی یزید رو قبول نکردن، خوشحال و بعضیها ناراحت بودن. حلما توی حیاط خونه داشت با سکینه و رقیه که دخترهای امام حسین بودن، بازی میکرد. صدای گریههای علیاصغر کوچولو که تازه به دنیا اومده بود، از بین گهواره بلند شد. مامان رباب که مشغول کار خونه بود، زود خودش رو به علی اصغر رسوند و بغلش کرد. همین موقع بود که صدای در خونه بلند شد. حلما دوید و رفت در حیاط رو باز کرد. مادرش بود که از کلاس قرآن حضرت زینب برگشته بود. آخه خونه خواهر امام حسین چسبیده به خونه برادرش بود، جلسههای قرآن هم اونجا برگزار میشد. حلما سریع سلام کرد و پرید بغل مامان، اما دید مامانش خیلی ناراحته. از این غصه دل دختر کوچولوی ما هم گرفت. رفت بغل مامان و پرسید: چی شده مامان جون، تو که هر وقت میرفتی کلاس قرآن حالت خوب میشد و خوشحال میاومدی خونه، چرا امروز ناراحتی؟
مادر نفس عمیقی کشید و با ناراحتی گفت: بهت میگم عزیزم، داره یه اتفاقی میافته که هیچکس ازش خبر نداره، حالا برو بازی کن تا ببینیم چی میشه.
اون روز تا غروب حلما و مامانش خونه امام حسین علیهالسلام بودن، وقتی عطر خوشبوی اذان از گلدستههای مسجد پیامبر بلند شد، مادر و دختر دست توی دست هم به سمت مسجد رفتن، ولی هنوز توی دریای چشمهای مامان، موجهای غصه بالا و پایین میرفت.
توی راه برگشت از مسجد، حلما دوباره دلیل ناراحتی مامانش رو پرسید، ولی مامان جوابی نداد. وقتی به خونه رسیدن، دیگه دختر کوچولوی قصه ما طاقت نیاورد. دستهاش رو زد به کمرش و با عصبانیت گفت: مامان خانوم، تا نگی چرا ناراحتی، من لباسهام رو در نمیارم.
مامان لبخندی زد و دخترش رو بغل کرد، بعد در گوشش گفت: عزیزم امشب قراره یه اتفاقی بیفته. بابا که اومد، تو هم از این اتفاق باخبر میشی. یه مقدار صبر کن، حالا هم برو دست و صورتت رو بشور.
بله بچههای گلم، این هم از قصه امشب حلما کوچولوی قهرمان. اگه میخوایید ادامه ماجرا رو بشنوید و بفهمید اون شب قرار بود چه اتفاقی بیفته که مادر حلما انقدر ناراحت بود، حتما فردا شب زودی بیایید تا براتون تعریف کنم.
پس تا شب دیگه و قصه دیگه، دلهاتون آروم و لباتون خندون. خدانگهدار