--قصه کودکانه و جذاب «حلما کوچولوی قهرمان»، در قسمتهای متعدد، وقایع نهضت اباعبدالله الحسین علیهالسلام را با حضور در کاروان آن حضرت نقل میکند، هدف از این داستان بیان ارزشهای اخلاقی و اهداف حرکت امام حسین علیهالسلام است.
قصه کودکانه و جذاب حلما کوچولوی قهرمان
سلام ما به ماه تو آسمون / به روی ماه بچه خوشزبون
دوباره شد وقت شروع قصه/ بدو بیا آی بچه مهربون
خانم گلهای عزیزم و آقا گلهای با ادبم سلام. خدا رو شکر که سلامت و سرحالید، الحمدالله که امشب هم مهمون دلهای کوچولوی شما هستم، بدون معطلی میخوام ادامه قصه حلما کوچولوی قهرمان و براتون بگم و منتظرتون نذارم .
رسیدیم به اونجای قصه که مامان و بابای حلما بعد از یه صحبت طولانی راضی شدن تا همگی بار سفر ببندن و همراه امام حسین علیهالسلام به یه سفر پرماجرا برن که هیچکسی جز خدای مهربون نمیدونست آخرش چی میشه؛ ولی همین که یواشکی وسایل رو جمع کردن، یه صدایی از توی کوچه به گوش رسید که همه رو نگران کرد. همه ترسیدن که نکنه مروان و سربازهاش باشن! چون میدونستن که اگه کسی بخواد مثل امام حسین جلوی یزید ظالم بایسته، سر و کارش با زندان و شمشیر و کشته شدنه، حالا ادامه داستان رو بشنوید .
حلما کوچولو خیلی ترسیده بود، اون خودش رو به مامانش چسبونده بود، توی دلش خیلی ناراحت بود که از خونه گرم و راحتشون جدا میشن، چشمهاش به چشم مادرش بود و قلبش تند تند میزد تا اینکه بابا در خونه رو آروم باز کرد. از لای در، کوچه رو که با نور مهتاب یه کمی روشن شده بود نگاه کرد، انگار خبری از سربازها نبود، با ترس سرش رو از کنار در بیرون برد، عطر خوش سیب بین کوچه پیچیده بود، یه عطر آشنا برای همه مردم مدینه، تا این بوی خوش مشام بابا رو پر کرد، یه نفس راحتی کشید و در رو بست. همین طور که عرق صورتش رو پاک میکرد، یه لبخندی زد و گفت: نترسید خبری نیست، خیالتون راحت باشه، مروان و سربازهاش نبودن، نگران نباشین.
حلما کوچولو زودی پرسید: بابا صدای چی بود؟ کی توی کوچه است؟ این وقت شب کی از خونه اش بیرونه؟
بابا: بابا جون این بوی عطر سیبی که داره میاد، بوی خوش امام حسینه، هرکجا ایشون باشه، دیگه جای ترس و نگرانی نیست، خیالت راحت!
امام حسین همراه خواهرشون حضرت زینب داشتن برای خداحافظی به سمت قبر پیامبر خدا میرفتن، ولی آروم و بی صدا!!
تازه معلوم شد اون اتفاق مهم چی بوده، سفر امام حسین از مدینه به سمت شهر مکه.
بابا انگار دیگه مثل گذشته ناراحت نبود. به حلما و مامانش گفت: انشاءالله، یه مدت همراه امام حسین میریم و سلامت برمیگردیم، ما الان مسافریم، نباید ناراحت باشیم، الان هم زودتر راه بیفتید تا با هم بریم زیارت حرم پیامبر و خداحافظی کنیم.
بعد هم همگی پشت سر امام حسین و حضرت زینب راه افتادن تا به نزدیکی مسجد رسول خدا رسیدن. قبر پیامبر داخل همون مسجدی بود که سالهای سال توی اون نماز میخوندن.
حلما و خانوادش نگاه میکردن که چطور امام حسین و خواهرشون کنار قبر پدر بزرگشون اشک میریزن و خداحافظی میکنن. حضرت زینب سر روی قبر گذاشته بودن، زیر لب چیزهایی میگفتن و اشاره به برادرشون میکردن، امام حسین هم ایستاده بودن و خیره خیره به نام پیامبر که رو سنگ قبر حک شده بود نگاه میکردن و با رسول خدا حرف میزدن، گاهی هم دست هاشون رو بالا میبردن و دعا میکردن.
وقتی زیارتشون تموم شد و برگشتن، حلما و مادرش همراه برادرهاش به زیارت پیامبر رفتن، بابا هم یه گوشه از مسجد با امام حسین خیلی آروم و بی صدا مشغول صحبت شد، معلوم بود اباعبدالله اصرار دارن که اونها همراهشون نیان، ولی بابا قبول نمیکرد. میخواست همسفر امامش باشه، آخرش وقتی صحبتشون تموم شد، شونه امام حسین رو با لبخند رضایت بوسید و کنار قبر پیامبر برگشت. همین طور که داشت روی قبر دست میکشید و صلوات میفرستاد، رو کرد به مادر حلما و گفت: خدا رو شکر قبول کردن، خیلی سخت بود که راضیشون کنم، هی به من میگفتن: یزید با من دشمنی داره، این سفر رو خدای بزرگ برای امتحان من و خونوادهام قرار داده، نیازی نیست شما این سفر بیایین، توی مدینه بمونید، همراهی با حسین سختی و رنج داره.
ولی من گفتم سختی در کنار امام خیلی شیرینه، با بودن شما همه خونواده من هم با آرامش و خوشی زندگی میکنن، من شهری که امام عزیزم توی اون نباشه رو نمیخوام. شما امام مایید، هرجا شما باشین و هرکاری که بکنین درسته، وقتی میگین یزید نباید خلافت مسلمونها باشه، منم باید کنار شما جلوی این ظالم بایستم، منم بایدبه شما کمک کنم، حرف شما حرف خداست، بالاتر از حرف خدا هم هیچ حرفی نیست.
بچهها جونم! بالاخره حلما که دوست نداشت به این سفر بره و از خونه و شهرشون دل بکنه، همراه خونوادهاش راهی سفر پرماجرای امام حسین علیهالسلام شد.
حالا اگه میخواید ادامه قصه رو بشنوید، فردا شب هم همراه قصه شب باشید، چون قراره اتفاقات شنیدنیه دیگهای هم بیفته، پس تا فردا، خدانگهدار.