قصه شب | حلما کوچولوی قهرمان؛ قسمت ششم

16:18 - 1401/05/09

قصه کودکانه و جذاب «حلما کوچولوی قهرمان»، در قسمت‌های متعدد، وقایع نهضت اباعبدالله الحسین علیه‌السلام را با حضور در کاروان آن حضرت نقل می‌کند. هدف از این داستان بیان ارزش‌های اخلاقی و اهداف حرکت امام حسین علیه‌السلام است.

قصه کودکانه و جذاب حلما کوچولوی قهرمان

عطر خوش اسفند دونه‌ دونه / امام حسین عزیز و مهربونه

کافیه با دلت صداش کنی چون/ هرجا باشی درد تو رو می‌دونه

سلام گل‌های خوشبوی من، سلام دوست‌های خوب امام حسین، الهی که به همین زودی با بابا و مامان برید زیارت کربلا و قاب چشمتون پر بشه از عکس‌های گنبد و حرم اباعبدالله، امشب هم با ادامه قصه شنیدنی و قشنگ حلما کوچولوی قهرمان اومدم پیشتون تا همسفر کاروان بشیم .

دوست‌های خوبم تا اونجا شنیدید که حلما و خونواده‌اش همراه امام حسین و حضرت زینب، شبونه و مخفیانه رفتن برای خداحافظی از پیامبر و آخرین زیارت رو انجام دادن، حالا ادامه قصه رو همراه من بشنوید...

شب بود و ماه میون آسمون می‌درخشید، صدای جیرجیرک‌های کوچولوی مدینه همه جا پر شده بود. حلما با خونواده‌اش آماده و منتظر رفتن بودن تا اینکه یهو در خونه به صدا در اومد. بابا زودی در رو باز کرد. عبدالله بود، پیغامی از عموش امام حسین به بابای حلما گفت و رفت .

دوست‌های خوبم! قاسم وعبدالله، دو تا برادر شجاع و مهربون بودن که بعد از شهادت امام حسن که پدرشون بود، با عموشون یعنی امام حسین زندگی می‌کردن، حضرت هم خیلی دوستشون داشت. قاسم سیزده سال و عبدالله هشت سال داشت.

بعد از رفتن عبدالله، مادر حلما که انگار منتظر بود، با اشاره بابا زود همه بچه‌ها رو سوار کرد و وارد کوچه شدن. بعد هم خودش توی خونه امام حسین رفت.

شترها و اسب‌های زیادی بیرون بودن. حضرت اباالفضل که برادر امام حسین بود، لحظه رفتن از مادرشون ام‌البنین خداحافظی کردن و صورت بچه‌هاشون رو بوسیدن. علی‌اکبر پسر بزرگ امام حسین، همین‌طور که رکاب اسبش رو محکم می‌کرد، یه نگاهی به صورت حلما و برادرهاش انداخت و لبخند زد. قاسم وعبدالله کمک می‌کردن وسایل باقی مونده بار شترها بشه، اون‌ها هی می‌رفتن توی خونه و برمی‌گشتن. جُوون، مرد سیاه‌پوست و مهربونی بود که قبلا خدمتکار امام حسن بود. بعد از شهادت اربابش، توی خونه امام حسین کار می‌کرد. اون بارهای شترها رو محکم می‌کرد، بقیه هم مشغول کارهای مختلف بودن.

حلما داشت از بالای شترهمه چیز رو می‌دید، ولی خیلی ناراحت بود که زورکی داشت از خونه  و کوچه‌شون دور میشد. اون مدام توی دلش غر میزد، کلی هم علامت سوال دور سرش می‌چرخید که جواب‌هاش رو نمی‌دونست.

قاسم از خونه بیرون اومد، یه نگاهی به اول و آخر کوچه انداخت تا کسی نباشه، بعد حضرت عباس و امام حسین علیه‌السلام از خونه بیرون اومدن و نگاهی به کاروان انداختن. همه با لبخندی از دوست داشتن، به صورت امام خودشون نگاه می‌کردن. علی‌اکبر طناب یکی از شترها رو پایین کشید تا بشینه.

حلما باتعجب نگاه می‌کرد، یعنی قراره چه اتفاقی بیفته؟!!

در باز شد و چند نفر از خانم‌ها که مادر حلما هم بین اون‌ها بود، دور خواهر امام حسین حلقه زده بودن و همراهشون بیرون اومدن، همه مردها، مثل بابای حلما سرهاشون رو پایین انداختن و با ادب ایستادن، حضرت زینب آروم و سوار شتر شدن، بلافاصله کاروان راه افتاد. اون‌ها از کنار مسجد پیغمبر و قبرستان بقیع گذشتن. امام حسین جلوی جلو، سوار اسبشون که اسمش ذوالجناح بود، حرکت می‌کردن. حضرت ابوالفضل هم آخر از همه مراقب کاروان بود.

همه با حسرت برای آخرین بار در و دیوار شهر پیامبر رو می‌دیدن و یاد خاطرات گذشته می‌افتادن، ولی امام حسین با چشم‌های پر از محبت و آروم به قبر برادرشون امام حسن نگاه می‌کردن. انگار دنبال قبر دیگه‌ای هم می‌گشتن، قبر بی‌نشون مادرشون که هیچ‌کسی به جز امام حسین جای اون رو بلد نبود. زیر لب همین‌طور که دور و دورتر میشدن، خداحافظی کردن و رفتن.

حلما خانم خیلی ناراحت بود و با کسی حرف نمی‌زد. فقط نشسته بود توی بغل مامان و با اخم ماه آسمون رو نگاه می‌کرد.

نزدیک سحر، کاروان از شهر خیلی دور شده بود و دیگه گنبد سبز مسجد پیامبر معلوم نبود. از الان سفر پرماجرای حلما شروع شده بود.

خب  نازنین‌های گلم، امیدوارم تا اینجای داستان لذت برده باشید، ان شاءالله فردا شب هم با ادامه قصه حلما کوچولوی قهرمان مهمون خونه‌هاتون هستم، پس تا فردا خدانگهدار

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
8 + 4 =
*****