قصه شب | حلما کوچولوی قهرمان؛ قسمت هفتم

16:18 - 1401/05/09

قصه کودکانه و جذاب حلما کوچولوی قهرمان، در قسمت‌های متعدد وقایع نهضت اباعبدالله الحسین علیه‌السلام را با حضور در کاروان آن حضرت نقل می‌کند. هدف از این داستان بیان ارزش‌های اخلاقی و اهداف حرکت امام حسین علیه‌السلام است.

قصه کودکانه و جذاب حلما کوچولوی قهرمان

سلام من به تک تک بچه‌ها

به قلب عاشق‌های راه خدا

به چای هیئت و شب و روضه‌ها

سلام بر حسین عزیز خدا

شب بخیر مهربون‌های من. همسفرهای عزیز ماجراهای عجیب و غریب. امشب قطار قصه‌های حلما کوچولوی قهرمان  می‌رسه به ایستگاه هفتم. اگه می‌خواین بشنوید بعد از اینکه کاروان، نیمه شب و مخفیانه از مدینه حرکت کرد چه اتفاقاتی براشون افتاد و حلما و خانواده اش چه سرنوشتی پیدا کردن، حتما امشب هم با من همراه بشید.

کاروان امام حسین علیه‌السلام همراه با همه خانواده و یاران، از وسط  بیابون‌ها به راه خودشون ادامه می‌دادن.

وقتی نزدیک‌های ظهر شد، حضرت عباس با مشک آبی که توی دست داشتن، به تمام کاروان آب می‌دادن.

حلما و مادر و دو تا برادرش، روی یه شتر بزرگ، داخل یه اتاقک چوبی که بهش کجاوه می‌گفتن، سوار بودن.

پرده‌های سفید اتاقک با دست‌های گرم باد، چشم‌های حلما کوچولو رو که توی بغل مادرش خواب بود، نوازش می‌کرد. شتر جلویی که قهوه‌ای رنگ و جوون بود، حضرت رباب و علی اصغر رو سوار خودش کرده بود.

وقتی صدای گریه علی‌اصغر به گوش می‌رسید، بلافاصله حضرت ابالفضل با اسب، خودش رو می‌رسوند تا اگه کاری هست انجام بدن. رقیه یه دختر خیلی پر جنب و جوش بود که سه سال بیشتر نداشت. صدای خنده‌ها و بازی اون با سکینه روی شتر جلوتر از رباب به گوش می‌رسید. گاهی سرش رو از اتاقک بیرون می‌آورد و به صحرا نگاه می‌کرد، بعد دوباره به بازیش ادامه می‌داد.

راستی! به نظرتون الان توی شهر مدینه چه خبره؟

وقتی صبح خبر خارج شدن کاروان امام حسین به گوش ولید و مروان رسید، خیلی ناراحت و عصبانی نامه‌ای رو با یه سوارکار تیزپا، به شهر شام فرستادن. اون‌ها توی اون نامه خبر حرکت اباعبدالله به سمت مکه و قبول نکردن پادشاهی یزید رو اطلاع دادن.

یزید تا این خبر رو شنید، با چشم‌هایی قرمز و عصبانی، دندون‌هاش روی هم فشار داد و زیر لب گفت: حسین، حسین، اَاَاَه! تا وقتی پدرت علی زنده بود، جلوی پدرم معاویه ایستاد. حالا هم تو می‌خوای تا جلوی من رو بگیری!

حالا می‌بینی که چطور هم تو و هم اسلام رو نابود می‌کنم. من انتقام تمام خونواده‌ام رو از تومی‌گیرم. درسته که تو پاک‌ترین و بهترین آدم روی زمینی، ولی مطمئن باش نمی‌تونی جلوی قدرت من رو بگیری .

کم کم خبر مسافرت امام حسین توی تمام شهرها پیچیده بود. همه می‌دونستن که نوه پیامبر خدا داره جلوی ستم و کارهای زشت یزید می‌ایسته. این برای پسر معاویه خیلی سخت و آزاردهنده بود. یزید نمی‌تونست قبول کنه که مردم بیدار بشن و جلوی بدی‌هاش بایستن، برای همین شروع به کشیدن نقشه‌ای جدید کرد .

کاروان بعد از یه ماه مسافرت، به مکه رسید. مردم خیلی از اومدن پسر حضرت زهرا به شهرشون خوشحال بودن .

همه خسته از یه مسافرت طولانی بودن که یهو صدای فریادی توجه همه رو به خودش جلب کرد. مادر حلما بود که با نگرانی می‌گفت: دخترم! دخترم نیست! نمی‌دونم کجاست، همین الان اینجا بود. تو رو خدا پیداش کنید، دخترم رو پیدا کنید.

بابای حلما و بقیه شروع کردن به گشتن. هرکسی به طرفی رفت. ساعت‌ها گذشت و خبری از حلما نبود. علی اکبر و قاسم باهم رفتن اطراف رو بگردن. بابا به همراه یکی از دوست‌هاش رفتن داخل بازار. به اهالی بازار و مردم نشونه‌هاش رو دادن، ولی کسی چنین دختری ندیده بود.

بابا قدم به قدم بین مردم حرکت می‌کرد. هر دختر بچه‌ای رو که می‌دید، به صورتش نگاه می‌کرد. کم کم دیگه مغازه‌ها بسته میشد و بازار خلوت شده بود. بابا از خستگی روی تخته سنگی کنار یه پارچه فروشی نشست. مدام خنده‌های دختر کوچولوش جلوی چشمش بود. با خودش می‌گفت: خدایا چیکار کنم؟ دیگه کجا رو بگردم؟ این دختر دوست نداشت به این سفر بیاد، از همون اول که راه افتادیم ناراحت بود. خدایا دخترم طاقت این سختی‌ها و اذیت‌ها رو نداره، الان هم معلوم نیست چه حالی داره و کجاست، خودت مراقبش باش، خودت بهم برگردونش.

همین موقع بود که صدای آشنایی به گوشش رسید. انگار حلما بود که باباش رو صدا میزد. بابا زود بلند شد و روی پنجه‌هاش ایستاد، اطراف رو نگاه کرد. سریع دوید ته بازار. عرق از سر وصورتش می‌چکید. جمعیت رو با دستاش کنار ‌زد، خوشحال بود که دخترش رو بالاخره پیدا کرده. رسید بهش، دست گذاشت رو شونه‌اش، با صدای بلند گفت: حلما جان، عزیز بابا، کجا بودی؟

همین که دختر کوچولو برگشت و بابا صورتش رو دید، زبونش بسته شد. آخه اون حلما نبود. ولی خیلی شبیهش بود. بابا نا امید و خسته روی زمین نشست. دیگه واقعا نمی‌دونست که چیکار کنه.

عزیزهای دلم! بنظر شما حلما کجاست؟ اصلا چرا گم شده؟ یعنی کسی اون رو دزدیده؟ یعنی با این همه گشتن و گشتن، دختر کوچولوی قهرمان ما دوباره پیش مامان و باباش برمی‌گرده یا از کاروان جا می‌مونه؟

ان شاءالله توی قسمت بعدی این قصه، به جوابِ همه این سوال‌ها می‌رسید. پس تا فردا شب، خدانگهدار.

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
1 + 0 =
*****