قصه کودکانه و جذاب «حلما کوچولوی قهرمان»، در قسمتهای متعدد وقایع نهضت اباعبدالله الحسین علیهالسلام را با حضور در کاروان آن حضرت نقل میکند، هدف از این داستان بیان ارزشهای اخلاقی و اهداف حرکت امام حسین علیهالسلام است.
دوستهای همیشگی قصه شب سلام، باز هم یه شب دیگه رسید. میدونم که همه شما منتظر ادامه قصه حلما کوچولو هستین. عزیزای من! به نظرتون با گم شدن دختر کوچولوی قصه ما، ماجرا به کجا میرسه؟ یعنی حلما پیدا میشه؟
پس زودی بریم ادامه قصه رو گوش بدیم تا بفهمیم چی در انتظارخانواده حلماست.
تا اونجا گفتم که بابای حلما از پیدا کردن دخترش نا امید شد و به کاروان امام حسین برگشت.
شب تاریک و ستارهها مثل یه دشت نورانی توی آسمون پخش شده بودن، کاروانی توی تاریکی داشت از مکه به مدینه برمیگشت، که ناگهان صدای حضرت ابالفضل علیه السلام توجه همه اونها رو به خودش جلب کرد. حضرت عباس همونطور که سوار بر اسب رسیدن، بلافاصله سراغ رئیس کاروان رو گرفتن و نشونههای حلما رو بهش دادن. انگار کاروانیان از حلما خبر داشتن، خوشحالی توی نگاه حضرت عباس برق زد، با فانوسی که توی دست داشتن، گشتن و گشتن، ولی باز هم خبری نبود که نبود.
رئیس کاروان، با نا امیدی رو به حضرت ابالفضل کرد و گفت: شرمنده ام، مطمئنم وقتی از مکه راه افتادیم، دختری رو که گفتید دیدم، ولی الان نمیدونم کجاست، شاید من اشتباه کردم.
حضرت عباس با ناراحتی از مرد خداحافظی کردن، چند قدمی دور نشده بودن که از پشت سر صدایی بلند فریاد زد: عمو جون، عموعباس، صبر کن، وایستا، من اینجام!!
حلما بود، توی یه صندوقچه پشت یکی از شترها قایم شده بود.
رئیس کاروان بغلش کرد، از اینکه کلی معطل شده بودن عصبانی بود، با کلی غرغر کردن حلما رو به حضرت ابالفضل تحویل داد. حلما که خیلی ترسیده بود، سرش رو پایین انداخت.
حضرت اباالفضل علیه السلام که از پیدا شدن دختر کوچولوی قصه ما خوشحال بود؛ با مهربونی اون رو سوار اسبش کرد.
دختر قصه ما توی راه، همین طور که خجالت زده و ساکت، سوار براسب، پشت سر حضرت نشسته بود، گفت: عمو جون! اصلا مگه یزید چقدر بده که اما حسین انقدر ازش بدش میاد؟ مامانم هی میگه ظالمه ظالمه، هی میگه معاویه پدر یزید بد بوده، خب باباش بد بوده، به اون چه ربطی داره؟ اصلا حالا دیگه مرده، شاید اگه امام حسین با یزید حرف بزنه، همه چی درست بشه. ما که توی مدینه راحت بودیم، کسی هم ما رو اذیت نمیکرد، الان یه ماهه راه افتادیم توی بیابونها، زیر آفتاب و گرما، شما لااقل جواب من رو بدین.
صورت مثل ماه حضرت عباس، زیر نور مهتاب میدرخشید. لبخندی رو لبهاشون نشست و نگاهی به عقب انداختن، بعد گفتن: به خاطر همین میخواستی یواشکی فرار کنی و برگردی مدینه؟؟
حلما زودی جواب داد: بله! خسته شده بودم، میخواستم برگردم برم پیش مادر بزرگم، اینطوری لااقل شبها راحت میخوابیدم، نگران سربازهای مروان هم نبودم.
حضرت نگاهی به ماه انداختن و با صدای بلند گفتن: حلما جان! تو دختر باهوش و شجاعی هستی. خوشحالم که این سوالها رو میپرسی، چون خیلی از این مردم حتی همین سوالها هم توی فکرشون نیست، اصلا نمیخوان یزید رو بهتر و بیشتر بشناسن.
حلما جان! شاید اگه تو یه چیزهایی رو بدونی، بهتر تصمیم بگیری که دوست داری با امام حسین باشی یا نه!
عزیزم! معاویه سالها بود که میخواست مردم بت پرست بشن و دین اسلام نابود بشه. اون آدم حیلهگر و دروغگو از دشمنهای سرسخت امام علی بود. به خاطر همین دستور داده بود تا توی تموم مسجدها، بعد از هر نمازی به حضرت علی فحش بدن و حرف زشت بزنن. اگه کسی این کار رو انجام نمیداد، سر و کارش با شمشیر بود، سربازهاش توی شهر و روستاها، هرکجا که دستشون به دوستان و شیعیان امام علی میرسید، اونها رو میکشتن.
میدونستی چقدر دختر و پسر کوچولو و بیگناهی مثل تو، با دستور اون بیرحم از دنیا رفتن؟ تازه امام حسن هم با نقشه و فریبکاری معاویه بود که با زهر مسموم شد و به شهادت رسید. عزیزم! بارها و بارها پدر من، امام علی و برادرم امام حسن، با معاویه صحبت کردن، نامه نوشتن، ازش خواستن تا از کارهای کثیفش دست برداره، ولی فایدهای نداشت. مادرت درست میگه، یزید ظالمه، تازه من میگم، بدتر و بیرحمتر از پدرشه، چون هر کار زشت و بدی رو بدون هیچ ترسی انجام میده، اگه قدرت پادشاهی بهش برسه، دیگه هیچ اثری از دوستی و آرامش نمیمونه، مردم هر روز فقیر و فقیرتر میشن، کشاورزیها نابود میشه، مردم همیشه توی جنگ و خونریزی به سر میبرن و تمام مال و اموال مردم به غارت میره.
تو دوست داری که به هر شکلی که شده، توی خونهتون راحت بازی کنی، لباسهای قشنگ بپوشی و غذای خوب بخوری، ولی خیلی بچههای دیگه توی شهرهای دور، به دستور یزید کشته بشن یا فقیر و گرسنه بمونن؟
حلما جان! ما همه داریم یه کار بزرگ میکنیم. ما داریم جلوی شیطان میایستیم تا امام حسین تنها نباشه، تا بتونیم کارهای زشت یزید و پدرش معاویه رو نابود کنیم.
دوستی و چشم بستن به کارهای یزید یعنی کمک به زیاد شدن ظلم، یعنی قویتر شدن شیطون. مطمئنم سالها بعد هم بچههایی مثل تو به دنیا میان که هیچ وقت نمیذارن امام زمانشون تنها بمونه وحتما کمکش میکنن تا آدمهای بی رحم و ظالمی مثل یزید، توی دنیا نباشن.
حلما که همه حرفهای حضرت عباس رو با دقت گوش میداد و بهشون فکر میکرد، دیگه کم کم، چشمهاش سنگین شده بود و خوابش میاومد. اون خیلی خوشحال بود که جواب چند تا از سوال هاش رو پیدا کرده.
خب بچههای گلم تا ادامه قصه حلما کوچولوی قهرمان و شنیدن ماجراهای بعدی کاروان، شما رو به خدای مهربون میسپارم، شب بخیر و خدانگهدار.