قصه کودکانه و جذاب «حلما کوچولوی قهرمان»، در قسمتهای متعدد، وقایع نهضت اباعبدالله الحسین علیهالسلام را با حضور در کاروان آن حضرت نقل میکند. هدف از این داستان بیان ارزشهای اخلاقی و اهداف حرکت امام حسین علیهالسلام است.
قصه شب | سلام امیدهای زندگی بابا و مامان، شبتون بخیر، الهی که توی این شبهای عزیز هرجا برای امام حسین هیئت میرید یا توی مسجدی عزاداری میکنید، من و همه دوستهای خوبتون رو هم دعا کنید.
من که خیلی منتظر بودم تا ادامه داستان پر ماجرای سفر حلما رو بشنوم، حتما شما هم مثل من دل توی دلتون نیست، پس بیشتر ازاین معطلتون نمیکنم، سراپاگوش باشید.
روز عرفه بود و همه حاجیها به صحرای عرفات میرفتن، امام حسین با تمام خونواده و دوستهاشون همراه با جمعیت به اونجا رسیدن. نزدیک ظهر بود و خیمههای سفید اهل کاروان میون دشت به پا شد، خیمه امام حسین از همه بزرگتر بود و یه پرچم سبز بالای اون تکون میخورد.
مؤذن کاروان حضرت علیاکبر بود، وقتی صدای زیبا و دلنشینش بلند شد، صفهای طولانی پشت سر امام حسین تشکیل شد. از روزی که کاروان وارد مکه شده بود، هر روز آدمهای بیشتری برای یاری و کمک به امامشون از شهرهای اطراف میاومدن، حالا دیگه اون کاروان کوچیک تبدیل شده بود یه کاروان بزرگ و طولانی، همه برای نابودی ظلم جمع شده بودن، این کاروان خیلی برای یزید و مروان ترسناک و نگران کننده بود.
نماز تموم شد، همه مشغول تسبیح گفتن شدن، بعضیها مشغول صحبت و پچپچ کردن شدن، سیدالشهدا نگاهی به آسمان انداختن، نسیمی آروم بین موهاشون پیچید و عطر سیب بهشتی رو برای همه هدیه برد، تمام دشت خوشبو و معطر شده بود، حضرت از جا بلند شدن، تمام نماز گزارها ساکت شدن تا بشنون، دستهای پسر حضرت زهرا به آسمان بلند شدن، با صدایی دلنشین و گرم، رو به قبله شروع کردن به خوندن دعای عرفه کردن. همه به کلمههایی که از زبون و دل دریایی اباعبدالله جاری میشد، گوش میدادن. حلما فقط حواسش به صدای امام حسین بود که چقدر قشنگ با خدا مناجات میکنه. انقدر این دعا شیرین و شنیدنی بود که انگار روی ابرها پرواز میکرد. ساعتها گذشت، نزدیک غروب که دعا تموم شد، امام حسین رو به حضرت عباس کردن و آروم گفتن: عباس جان! من میخوام همین جا حج رو تموم کنم و به سمت کوفه برم، مسلم توی نامه آخر گفته مردم منتظر ما هستن. از طرفی هم دیگه اینجا امنیت کافی رو نداره. همه میدونن که شهر مکه و خونه خدا، برای همه مردم، یه جای امن به حساب میاد، اما یزید این احترام رو نمیشناسه، برای همین میخوام زودتر از شهر مکه سفر کنیم، نه به خاطر ترس و وحشت، بلکه برای اینکه احترام و آرامش خونه خدا حفظ بشه.
حضرت عباس بلند شدن به سمت جمعیت فریاد زدن: ای مردم! همه آماده بشید، حرکت میکنیم. باید قبل از تاریکی از مکه خارج بشیم، این دستور پسر پیامبره، هرچه زودتر بارها و وسایلتون رو جمع کنید.
حلما کوچولو مثل بقیه اهل کاروان خیلی تعجب کرد، رو به مامان گفت: مامان یهو چی شد؟ مگه حج ادامه نداره، چرا امام حسین به این زودی دارن راه میافتن. مگه قرار نبود گوسفند قربونی کنیم؟
مامان نفس عمیقی کشید، به آسمون نگاهی انداخت و گفت: خدا به خیر بگذرونه دخترم، معلوم نیست چی میشه! حتما امام حسین از ما بهتر میدونن، بدو تا زودتر آماده بشیم.
کاروان از شهر خارج شد و خورشید آخرین رشتههای قرمز نورانیش رو جمع میکرد. دوباره صدای زنگولههای شترها و گرد و غبار کاروان به هوا بلند شد. هنوز چیزی از شهر مکه دور نشده بودن که چشمهای کوچولوی حلما از بین پردههای کجاوه، به یه سیاهی که از دور با سرعت نزدیک میشد افتاد. سوارکار نزدیک و نزدیک تر شد، علی اکبر جلو رفت تا خطری نباشه. باد سردی شروع به وزیدن کرد. حضرت زینب، رقیه کوچولو رو توی بغل گرفته بود، فقط صدای گریه علیاصغر بود به گوش میرسید. مرد غریبه همراه حضرت ابالفضل رفت پیش امام حسین، جملاتی گفت که هیچ کس نمیشنید. خبری که داد خیلی کوتاه بود، ولی از نشستن امام روی زمین همه فهمیدن که چقدر بد بوده. با نشستن حضرت، علی اکبر و قاسم و بقیه هم نشستن.
دختر کوچولویی از بین جمعیت جلو اومد، امام حسین اون رو به بغل گرفت و روی زانوهاش نشوند، دستی رو سرش کشید و گفت : حمیده جان، از امروز به بعد، من جای بابای توام، و توهم مثل دخترهام رقیه و سکینه هستی، غصه نخوری عزیزم، بابای تو الان توی بهشت، کنار پیامبر خداست.
اینجا بود که همه فهمیدن مسلم توی شهر کوفه به شهادت رسیده. با شنیدن این خبر صدای همه به گریه بلند شد، وقت نماز مغرب بود، صدای اذان علی اکبر، مثل لالایی، با قطرههای اشک حمیده، که سر روی شونه امام حسین گذاشته بود، همراه شد.
خب مشکی پوش های کوچولوی امام حسین، امیدوارم فردا شب هم با من همراه بشید تا بقیه ماجرا رو بشنویم، به امید دیدار و خدانگهدار.