حلما کوچولوی قهرمان؛ قسمت سیزدهم | نخل‌های خرما

12:22 - 1401/05/18

قصه کودکانه و جذاب حلما کوچولوی قهرمان، در قسمت‌های متعدد وقایع نهضت اباعبدالله الحسین علیه‌السلام را با حضور حلما در کاروان آن حضرت نقل می‌کند. هدف از این داستان بیان ارزش‌های اخلاقی و اهداف حرکت امام حسین علیه‌السلام است.

به نام خدا، سلام به چشم‌های قشنگ و مهربون دخترها و پسرهای گلم، سلام به قلب‌های کوچولویی که با عطر دوست داشتن امام حسین همیشه خوشبو و معطره، ان شاءالله هرچه زودتر این دل‌های امام حسینی، همراه مامان و بابا بره زیارت کربلا، بره کنار ضریح اباعبدالله و بشه زائر کوچولوی سیدالشهداء.

خب مهربون‌های من، امیدوارم تا اینجای قصه حلما کوچولو لذت برده باشید، من که خیلی دلم می‌خواد ادامه قصه رو بشنوم.

یزید بدجنس بعد ازاینکه خیالش از شهر کوفه راحت شد و مطمئن شد که کسی به کمک امام حسین نمیره، دستور داد توی تموم شهرها و روستاها، آدم‌هایی مامور بشن تا پشت سر امام حسین دروغ بگن  و مردم رو فریب بدن، برای اینکه همه فکر کنن که کار حضرت امام حسین اشتباهه و یزید پادشاه خوب و با خداییه.

عبیدالله ابن زیاد که مرد بی رحم و سنگ دلی بود، از طرف یزید حاکم شهر کوفه شد. اون بعد از به شهادت رسوندن حضرت مسلم، افرادی که می‌خواستن به کمک امام حسین برن رو زندانی می‌کرد یا به شهادت می‌رسوند.

نزدیک ماه محرم بود که نامه‌ای از طرف یزید به دست عبیدالله رسید. یزید توی اون نامه نوشته بود:

حالا که حسین نزدیک کوفه شده، یکی از فرماندهان شجاعت رو بفرست تا اجازه نده که به کوفه برسه، بگو یا من رو به عنوان جانشین پیامبر قبول می‌کنه، یا همون جا کشته میشه.

عبیدالله خیلی زود به حُر، که از شجاع‌ترین و قوی‌ترین فرماندهانش بود دستور داد تا با سربازهاش بره و جلوی امام حسین رو بگیره.

دیگه کم‌کم کاروان سیدالشهدا نزدیک کوفه شده بودن و خبرهایی هم به گوش حضرت رسیده بود که در کوفه چه اتفاق‌هایی می‌افته، افرادی که توی راه امام حسین رو می‌دیدن، خبر می‌آوردن که مردم کوفه دارن خودشون رو برای یه جنگ بزرگ آماده می‌کنن.

حلما روی شتری که رقیه و سکینه سوار بودن، داخل کجاوه نشسته بود و بازی می‌کرد، صدای پای اسب حضرت عباس که مدام دور کاروان می‌چرخید و مراقب بود تا خطری نباشه، به گوش بچه‌ها می‌رسید، البته گاهی هم که صحرا ساکت میشد، لالایی‌های رباب که علی اصغر رو توی بغل خوابونده بود آرامش عجیبی به دل حلما می‌داد.

از صبح زود کاروان راه افتاده بود، امام حسین هم گفته بودن تا کاروانیان تمام مشک‌های آب رو پُر کنن، حتی بیشتر از اندازه‌ای که نیاز داشتن همراهشون برداشتن، انگار ماجرایی توی راه بود که فقط امام حسین ازش خبر داشت.

نزدیک ظهر بود. هوا خیلی گرم شده بود که یهویی بابای حلما از دور چیزی دید، دستش رو بالا آورد و به اونجا اشاره کرد. بعد با صدای بلند گفت: الله اکبر الله اکبر، درخت‌های خرما، درخت‌های خرما، جلوتر نخلستونه، نوک شاخه‌هاشون رو می‌بینم.

همه به همون‌جا نگاه کردن، مثل اینکه درخت‌های خرما بود، ولی بازم درست معلوم نبود چیه؟ حلما و رقیه سر از اتاقک چوبی بیرون آوردن و نگاه کردن، ولی نفهمیدن چیه. یکی از اهل کاروان که اون صحرا رو خوب می‌شناخت، صدا زد: من این بیابون‌ها رو خوب می‌شناسم اونجا نباید باغ خرما باشه، اشتباه می‌کنی، خوب نگاه کنید، این‌ها گردن اسب‌ها و نوک نیزه‌هاست، نه درخت خرما.

امام حسین علیه‌السلام هم گفتن: درست میگه، منم همین رو می‌بینم، این یه لشکر پر از سربازه

دل کوچولوی حلما و دوستش رقیه تا این حرف‌ها رو شنیدن، از ترس لرزید. مثل یه گنجیشک کوچولو دلشون تند تند میزد، بقیه خانم‌ها هم همین طور، همه نگران بودن، رقیه زودی رفت توی بغل عمه‌اش حضرت زینب، آخه مامامنش از دنیا رفته بود و کسی رو نداشت. حلما هم رفت بغل مامانش و زیر چادرش قایم شد.

همه اش به این فکر می‌کرد که قراره چه اتفاقی بیفته.

لشکر نزدیک و نزدیک‌تر شد، هزار تا سرباز با شمشیرها و نیزه‌های تیز و براق بودن، فرمانده‌شون هم حُر بود، اومده بود تا دستور عبیدالله رو انجام بده.

امام حسین دستور دادن تا همه پیاده بشن و کنار یه کوه بلند خیمه‌ها رو به پا کنن.

وقتی حر با سربازهاش به اون‌ها رسیدن، از شدت گرما و تشنگی بی حال شده بودن، چون اون اطراف هیچ چشمه‌ای نبود.

امام حسین تا دید که سربازهای دشمن تشنه هستن، بلافاصله رو به دوستان خودشون کردن و با صدای بلند گفتن: آب بیارید، زود باشید، به همه لشکر و اسب‌هاشون آب بدید.

بابای حلما، همراه بقیه مردها شروع کردن تشت‌ها و کاسه‌ها رو از آب مشک‌ها پرکردن، تازه حلما خانم فهمید چرا امام حسین صبح زود اون همه آب اضافه رو همراه خودش برداشت.

خب دوست‌های عزیزم، می‌خواید بدونید، امام حسین با حر چیکار می‌کنه و چه ماجرایی برای حلما توی راهه؟ پس تا فردا شب صبر کنید، ادامه قصه رو فردا براتون تعریف می‌کنم.

شبتون پرستاره، تا یه شب دیگه و یه قصه دیگه خدانگهدار.

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
15 + 0 =
*****