قصه کودکانه و جذاب حلما کوچولوی قهرمان، در قسمتهای متعدد وقایع نهضت اباعبدالله الحسین علیهالسلام را با حضور حلما در کاروان آن حضرت نقل میکند. هدف از این داستان بیان ارزشهای اخلاقی و اهداف حرکت امام حسین علیهالسلام است.
سلام و شب بخیر به تموم بچههای ایران، به تموم بچههایی که هر شب دنبال کاروان امام حسین، همراه حلما کوچولو راه افتادن تا ببینن آخر این قصه قشنگ و پرماجرا چی میشه، راستی بچهها میخواستم بگم اگه شما با خونوادهتون همراه کاروان بودید، چه کاری از دستتون برمیاومد تا به امام حسین کمک کنید؟ خوب بهش فکر کنید. حالا بریم سراغ ادامه قصه و رسیدن لشکر حُر به امام حسین .
حلما خانم داشت به باباش کمک میکرد. اون ظرف بزرگی رو پر از آب کرد تا به یکی از اسبهای تشنه سربازهای حر بدن. همین طور که مشغول بودن، حلما کوچولو با ناراحتی در صندوقچه سوالی که توی سرش بود رو باز کرد و از بابا پرسید: بابا جون! آخه این چه کاریه که ما میکنیم؟ چرا امام حسین میخوان تا به دشمنمون آب بدیم؟ مگه حر نیومده تا با ما بجنگه؟ مگه اباعبدالله شمشیرهای تیز اونها رو نمیبینن، خب چرا بهشون کمک میکنه؟
بابا لبخندی زد و با چشمهایی پر از محبت گفت: عزیزم، من هم به خاطر همین کارهای امام حسینه که انقدردوستشون دارم.
تعجب نکن! برای این گفتم دوستشون دارم چون با همه مهربونن، کینه و دشمنی هیچکسی توی دل امام حسین نیست. مگه نمیدونی که دین ما گفته حتی اگه دشمنت، مسلمون هم نبود، ولی تشنه بود، باید بهش آب بدی؟ بابا بزرگ برام تعریف میکرد که توی جنگ بدر، پیامبر خدا و لشکرش، چاههای آب رو به دست گرفته بودن. ولی وقتی حضرت محمد دیدن سربازهای دشمن تشنه شدن، اجازه دادن از آب چاهها بخورن. خدا رو چه دیدی؟ شاید با این کار پشیمون بشن و دست از جنگ بردارن.
حلما جواب سوالش رو گرفته بود، ولی از حر بدش میاومد، چون خیلی اونها رو ترسونده بود.
وقت نماز ظهر شد، امام حسین علیهالسلام جلو اومدن و به حر گفتن: ما نماز جماعت میخونیم، شما هم با سربازهایی که دارین، نماز بخونید.
حر نگاهی به صورت نورانی حضرت کرد. نسیم عطرسیب از بین موهای اباعبدالله به مشام حر خورد. بعد چند لحظه با لشکرش اومد و پشت سر امام حسین نماز خوند.
حر هرچقدر هم که بد بود، ولی به امام حسین و حضرت زهرا خیلی احترام میذاشت.
همگی نمازخوندن، بعد حضرت، رو به لشکر حر کردن و با صدای بلند گفتن: مگه شما از اهالی کوفه نیستید؟ مگه شما برای من نامه ننوشتید و دعوتم نکردید تا به اینجا بیام؟ مگه با پسر عموی من بیعت نکردین؟ پس چرا زیر قولتون زدید؟
همه از خجالت ساکت بودن و چیزی نمیگفتن، حر بلند شد، نگاهی به سربازهاش انداخت، بعد رو کرد به امام حسین و گفت: ای پسر پیامبر، من از این چیزها خبری ندارم، ماجرای نامهها و مسلم رو هم نمیدونستم!
امام حسین دستور دادن تا کیسه بزرگ نامهها رو جلوی پای حر بزارن. توی اون کیسه هزاران نامه از مردم کوفه بود که با مهر و امضای خودشون امام حسین رو دعوت کرده بودن.
حالا دیگه سیدالشهدا میخواستن از راه کوفه برگردن، چون به مردم بی وفای کوفی امیدی نداشتن.
توی اون بیابون گرم و خشک، حر ماموریتش رو فراموش نکرده بود. همین که کاروان امام خواست حرکت کنه، جلوی راهشون رو گرفت.
حضرت با ناراحتی گفتن: تو از ما چی میخوای؟ چرا اجازه نمیدی برگردیم به شهر پیامبر؟ اگه مردم کوفه از دعوت خودشون پشیمون شدن، به شهر خودمون برمیگردیم.
حر با صدای بلند، ولی مودب گفت: من مامورم از شما جدا نشم تا اینکه عبیدالله بن زیاد به من دستور بده تا چکار کنم. من برای جنگ به اینجا نیومدم. شما میتونید راه دیگهای غیر از کوفه و مدینه، انتخاب کنید، هرجا بجز کوفه و مدینه.
بچههای عزیزم!
دلشوره عجیبی توی دل حلما و بقیه خانمها بود. اونها میخواستن بدونن که آخر این اذیتها و زورگوییهای حر به کجا میرسه؟ وسط بیابون، توی گرما، همین طور معطل و سر گردون بودن. بالاخره کاروان به راه افتاد، ولی تا چشم کار میکرد، بیابون بود. چیزی به جز خار و سنگهای ریز و درشت دیده نمیشد. حر با لشگرش پشت سر امام میاومدن تا مراقب باشن که کاروان راه دیگهای رو نره.
گرما همه بچهها رو اذیت میکرد. علی اصغر کوچولو مدام از گرما گریه میکرد. کاروان رفت و رفت، تا اینکه اسب امام حسین ایستاد، هرکاری که کردن، حرکت نمیکرد که نمیکرد. حضرت از اسب پیاده شدن، کمی از خاک اونجا رو برداشتن و بو کردن، بعد گفتن: اسم این سرزمین چیه؟ کسی اسم این بیابون رو میدونه؟
خب عزیزهای دلم به نظرتون اسم اون بیابون چی بود؟ اصلا مگه دونستن اسم یه صحرای بی آب و علف مهمه؟ به نظرتون حر، کی دست از اذیت و آزارامام حسین برمیداره؟
جواب همه این سوالها رو میتونید فردا شب توی قسمت بعد پیدا کنید. پس تا یه شب دیگه و یه قصه دیگه، خدانگهدار.