حلما کوچولوی قهرمان؛ قسمت پانزدهم | زمین ناشناس

14:06 - 1401/05/19

قصه کودکانه و جذاب حلما کوچولوی قهرمان، در قسمت‌های متعدد، وقایع نهضت اباعبدالله الحسین علیه‌السلام را با حضور حلما در کاروان آن حضرت نقل می‌کند. هدف از این داستان بیان ارزش‌های اخلاقی و اهداف حرکت امام حسین علیه‌السلام است.

امام حسین

سلام ما به گنبد طلایت / به بارگاه پاک و با صفایت

سلام ما به بوی عطر سیب و/ به مرقد و ضریح کربلایت

دوست‌های خوب قصه‌های شب سلام، باز هم اومدم تا با هم بریم و همراه با حلما کوچولو یه شب پر ماجرای دیگه رو توی کاروان امام حسین علیه السلام بشنویم. تا اینجا حلما خانم جواب خیلی از سوال‌هایی که توی فکرش بود رو از زبون امام حسین، حضرت عباس، مادر و پدرش گرفت، دیگه اون دختر لجباز و غرغرویی که توی مدینه زندگی می‌کرد نبود. حالا دیگه بیشتر درباره قیام بزرگ و موندگار امام حسین می‌دونست.

چون بیشتر فهمیده بود، خیلی زیادتر از قبل امامش رو دوست داشت، تازه دلش می‌خواست حتما اون هم یکی از سربازهای کوچیک حضرت باشه، حالا بشنوید ادامه قصه رو:

کاروان به بیابونی رسیده بود که سیدالشهدا می‌خواستن اسم اون رو بدونن، چون دیگه شتر‌ها و اسب‌های کاروان حرکت نمی‌کردن، انگار پاهاشون به زمین چسبیده بود. صورت نورانی حضرت یه مقدار ناراحت بود، حلما کوچولو هم از این ناراحتی دلش گرفته بود.

حضرت زینب برادرشون رو صدا زدن، شتر حلما و مادرش چون به کجاوه حضرت زینب نزدیک بود، حرف‌ها رو می‌شنیدن، خواهر اباعبدالله گفتن: حسین جان! از وقتی به این بیابون پا گذاشتیم، دلشوره و نگرانی عجیبی به دلم افتاده.

همین موقع بود که حضرت عباس نزدیک اومدن و گفتن: یه روستا نزدیک این بیابونه، یکی از اهالی اونجا اومده و میگه که اسم این بیابون رو می‌دونه.

امام حسین خواست تا مرد روستایی جلو بیاد، مرد کشاورز با ادب جلو اومد و بعد از سلام گفت: آقاجان، اینجا اسم‌های زیادی داره، غاضریه، ماریه یا نینوا، همه این‌ها اسم این سرزمینه.

حضرت تمام صحرا رو نگاهی کردن، بعد به  مرد روستایی گفتن: اسم دیگه‌ای هم داره؟ خوب فکر کن، باید یه اسم دیگه هم داشته باشه .

مرد یه مقدار سرش رو پایین انداخت و به فکر فرو رفت، بعد از چند دقیقه سر بلند کرد و گفت: بله بله! درسته!  پیرمردهای قدیمی روستا می‌گفتن که اسم دیگه‌ی این بیابون کربلاست، بله کربلا.

اباعبدالله تا این نام رو شنیدن، بلافاصله گفتن: به خدا پناه می‌برم از هر سختی و بلایی، همین جا محل خیمه‌های ماست. پیاده بشید .

عباس جان! بگو همه از شترها پیاده بشن، خیمه‌ها رو همین جا می‌زنیم.

حُر که دید خیمه‌ها داره به پا میشه، کمی دورتر خیمه سربازهاش رو زد، اون‌ها هم نزدیک کاروان اباعبدالله پیاده شدن.

روز دوم محرم بود که به کربلا رسیده بودن،  تازه داشت ماجراهای جدیدی برای حلما و خونواده‌اش شروع میشد، بعد از اینکه شتر حضرت زینب نشست و وسایلشون توی خیمه‌ها چیده شد، زن‌های دیگه کاروان هم به خیمه‌هاشون رفتن.

حلما فهمیده بود داره اتفاقاتی می‌افته که تا قبل از این توی راه براشون نیفتاده بود.

همه خودشون رو برای روزهای سختی آماده می‌کردن، مثل اینکه جنگ بزرگی توی راه بود، ولی هیچ کس باور نمی‌کرد! مگه میشه با پاک‌ترین و مهربون‌ترین آدم روی زمین، یعنی امام حسین، پسر پیامبر خدا جنگید؟

خیمه‌ها به دستور سیدالشهدا توی یه گودی بزرگ قرار گرفته بودن، آخه امام حسین می‌دونستن که قراره چه اتفاقی بیافته، اما نمی‌خواستن زن‌ها و بچه‌ها دشمن رو ببینن. از همون روز پشت خیمه‌ها یه کانال عمیق کنده بودن، توش هم پر از هیزم و نی کرده بودن، تا وقتی که لازم شد آتیش بزنن، اینجوری دیگه دشمن نمی‌تونست از پشت خیمه‌ها حمله کنه.

علم بزرگی توی دست‌های حضرت عباس بود، همینجوری که روی اسب نشسته بودن، به تمام اطراف نگاه می‌کردن تا دشمنی نزدیک نیاد.

حضرت سجاد که بیماریشون خیلی سخت‌تر و تب شون بالاتر رفته بود، توی خیمه‌ای ازشون پرستاری میشد، آفتاب داشت غروب می‌کرد که بالاخره کارها تموم شد.

نزدیک اذان مغرب دونفر از دور پیدا شدن، خسته و تشنه و گرسنه به طرف کاروان اومدن. صورت‌هاشون برای امام حسین آشنا بود، ولی حلما اون‌ها رو نمی‌شناخت. همین طور که داشت به اون دونفر نگاه می‌کرد به مادرش گفت: مامان جون! اون دونفر کی هستن؟ چرا انقدر امام حسین از دیدنشون خوشحال شدن؟

مامان با لبخند جواب داد: عزیزم این پیرمرد مهربونی که می‌بینی، اسمش حبیبه، دومی هم دوستشه که بهش مسلم ابن عوسجه میگن، اون‌ها از بهترین دوست‌های امام حسینن که به سختی و مخفیانه از دست سربازهای عبیدالله فرار کردن و خودشون رو از کوفه به اینجا رسوندن تا امامشون تنها نباشه.

حلما با تعجب، دوباره پرسید: مثل اینکه شما اون‌ها رو خوب می‌شناسی! میشه باز هم برام از حبیب بگی؟ صورت نوارنی و لب‌های خندونش منو یاد بابابزرگ انداخته.

مامان همین طور که داشت خودش رو برای نماز آماده می‌کرد گفت: عزیزم، اول نماز، بعدش بیشتر برات از حبیب میگم، حالا بدو برو وضو بگیر تا به نماز جماعت برسیم.

بله بچه‌ها، اگه می‌خواید شما هم مثل دختر کوچولوی قصه ما بیشتر درباره حبیب بدونید و از ماجراهای بعدی این قصه خبردار بشید، تا فرداشب صبر کنید، شبتون پرستاره و خدانگهدار.

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
4 + 2 =
*****