حلما کوچولوی قهرمان؛ قسمت شانزدهم | بهترین دوست

19:25 - 1401/05/19

قصه کودکانه و جذاب «حلما کوچولوی قهرمان»، در قسمت‌های متعدد، وقایع نهضت اباعبدالله الحسین علیه‌السلام را با حضور حلما در کاروان آن حضرت نقل می‌کند. هدف از این داستان بیان ارزش‌های اخلاقی و اهداف حرکت امام حسین علیه‌السلام است.

حلما کوچولوی قهرمان؛ قسمت شانزدهم | بهترین دوست

به نام خدای آفتاب و ماه، به نام خدای بزرگ و مهربون که انقدر من رو دوست داره که بازم مهمون خونه‌هاتون شدم، سلام عزیزهای دلم، شبتون بخیر، امیدوارم خودتون رو آماده کرده باشید برای شنیدن ادامه قصه حلما کوچولو، چون دیگه رسیدیم به وسط های داستان قشنگمون.

راستی بچه‌ها! داشتم به این فکر می‌کردم که چقدر خوب میشد ماهم مثل حلما کنار امام حسین بودیم و هرکاری که از دستمون برمی‌اومد، برای دفاع از امام خودمون انجام می‌دادیم، مگه نه؟

حالا بذارید قصه رو بشنویم تا فردا براتون بگم ما چطوری می‌تونیم از اماممون دفاع کنیم.

حلما خانم بعد از نماز اومد پیش مامان، اون منتظر بود تا بیشتر درباره حبیب که یار امام حسین بود بدونه. با اینکه شب بود، ولی هوای کربلا حسابی گرم بود، مامان که سر از سجده برداشت، صورتش خیس عرق بود. ولی وقتی دید دختر کوچولوش چقدر منتظر شنیدنه، با لبخند گفت: خب عزیزم! پس می‌خوای بدونی که حبیب کیه؟

عزیزم! حبیب رو که دیدی، پیرترین دوست امام حسینه، اون حافظ کل قرآنه، هروقت که دیدمش، مشغول قرآن خوندن بود. امام حسین خودشون برای حبیب نامه نوشتن تا خودش رو به اینجا برسونه، شنیدم که از بچگی خیلی امام حسین رو دوست داشته.

یه روز پیامبر خدا توی کوچه‌های مدینه مشغول راه رفتن بود، چندتا بچه رو دیدن که داشتن با هم بازی می‌کردن، پیامبر جلو رفتن، یکی از اون‌ها رو بغل کردن و ‌بوسیدن، بعد به اطرافیانشون گفتن: این پسر رو خیلی دوست دارم، محبت زیادی نسبت به حسین داره، اون کسیه که وقتی مردم مدینه و کوفه حاضر به یاری کردن دین خدا نیستن، جون خودش رو فدای اهلبیت من می‌کنه. من از این پسر راضی‌ام. هرکسی که من از او راضی باشم، خدا ازش راضیه. حلما جان همه میگن اون پسر، همین پیرمرد مهربون و با ایمان یعنی حبیب بوده.

حلما که از این همه دوستی خیلی تعجب کرده بود پرسید: راست میگی مامان! خوش به حالش! چقدر خدا دوستش داره که الان اینجاست، پس اگه ما هم امام حسین رو تنها نذاریم، مثل حبیب میشیم؟

یعنی منم الان جزو یارهای امام حسینم؟ آخه من که خیلی کوچولوام.

مامان همین طور که داشت جا نمازش رو جمع می‌کرد گفت: بله عزیزم! تو مگه به مامان علی‌اصغر کمک نمی‌کنی؟ مگه از بچه‌های کوچیکتر از خودت مثل رقیه مراقبت نمی‌کنی؟

همه این‌ها یعنی کمک به امام حسین، من که مطمئنم تو از یارهای خوب اباعبداللهی.

اون‌ها باهم رفتن توی خیمه تا استراحت کنن، ولی حلما فقط داشت به حرف‌های امام حسین توی راه فکر می‌کرد. چون امام حسین توی راه بهش گفته بودن که قراره یه قهرمان بشه. یه قهرمان واقعی!!!

قصه حلما کوچولوی قهرمان

قصه حلما کوچولوی قهرمان؛ قسمت شانزدهم | بهترین دوست

حلما نمی‌دونست که با دست‌های کوچولو و با قد کوتاهی که داره، چطور ممکنه یه قهرمان بزرگ بشه، ولی ته دلش یه خوشحالی عجیبی چشمک میزد، چون به حرف امام حسین اعتماد داشت.

روزها می‌گذشت و محاصره خیمه‌های امام حسین بیشتر و بیشتر میشد، هر روز هزار تا هزار تا به لشکر دشمن اضافه میشد، اما از لشکر امام حسین کم میشد. بعضی از اون‌هایی که از مکه و مدینه همسفر سیدالشهدا شده بودن، وقتی که دیدن جنگ حتمی شده، یواشکی و شبونه، امامشون رو تنها گذاشتن و فرار کردن.

روزها پشت سر هم می‌اومدن و می‌رفتن. روز هفتم محرم که رسید، بابای حلما سراسیمه پرده خیمه رو بالا زد، رو کرد به مامان حلما و با نگرانی گفت: آب رو بستن، از امروز به دستور عمر سعد آب رود فرات به روی خیمه‌های ما بسته میشه، خدا ازشون نگذره، من نمی‌دونم این‌ها کی هستن که انقدر بی رحم و سنگ دل شدن...

امام حسین دستور دادن تا مشک‌ها رو یه جا جمع کنیم، مثل اینکه قراره امشب، علی اکبر و عباس، بدون اینکه دشمن بفهمه، برن و از فرات آب بیارن.

مامان حلما زودی یکی از مشک‌های خالی رو به بابا داد، فقط یه مشک دیگه مونده بود که یه مقدار آب داشت. بدون معطلی اون رو به  خیمه رباب رسوند، چون گریه‌های علی اصغر و بچه‌های کوچولو از تشنگی به گوش می‌رسید. حلما دیگه داشت می‌فهمید که قصه سفر کم کم داره خیلی سخت میشه، اون برای یار امام حسین بودن خودش رو آماده می‌کرد. دیگه حتی یاد شهر مدینه و خونه گرم و نرمشون هم نبود، حرف‌های حضرت عباس، امام حسین و دیدن یارهای کم، ولی شجاع و با ایمان اباعبدالله خیلی عوضش کرده بود.

اون شب، مشک‌های آب با دست‌های حضرت ابالفضل و پسر بزرگ امام حسین یعنی علی اکبر پر شد، ولی صدای پای اسب‌ها و سربازهایی که شب و روز به دشمن اضافه میشدن، دلشوره‌ رو توی دل زن‌ها و بچه‌ها بیشتر می‌کرد.

خب عزیزهای دلم، برای شنیدن باقی قصه پرماجرای حلما، منتظرم باشید تا فرداشب بیام به خونه‌هاتون و و بقیه‌اش رو تعریف کنم. پس تا فردا، خدانگهدار

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
5 + 7 =
*****