حلما کوچولوی قهرمان؛ قسمت هفدهم | سوال مهم

12:01 - 1401/05/24

قصه کودکانه و جذاب «حلما کوچولوی قهرمان»، در قسمت‌های متعدد، وقایع نهضت اباعبدالله الحسین علیه‌السلام را با حضور حلما در کاروان آن حضرت نقل می‌کند. هدف از این داستان بیان ارزش‌های اخلاقی و اهداف حرکت امام حسین علیه‌السلام است.

سلام و سلام به تموم دوست‌های خوب امام حسین و بچه‌هاش، سلام به همه بچه‌هایی که هروقت اسم اباعبدالله میاد دلشون پر می‌کشه روی گنبد طلایی کربلا و میره کنار ضریح قشنگ سیدالشهداء... راستی قرار بود بهتون بگم اگه ما روز عاشورا کربلا نبودیم چطور می‌تونیم مثل همون‌هایی که دوست امام حسین بودن، یار و همراه‌شون باشیم. یکی از اون راه‌ها اینه که هرجا دیدیم داره به کسی ظلم میشه و نمی‌تونه از خودش دفاع کنه، ما بهش کمک کنیم تا حقش رو بگیره. حالا دیگه بریم تا ادامه قصه رو بشنویم که خیلی معطل شدیم.

گفتم که روزهای محرم می‌گذشت و لحظه به لحظه به دشمن‌های امام حسین و سپاه یزید اضافه می‌شد، ولی یاران اباعبدالله فقط چند نفر بودن. صبح روز نهم محرم، حلما با دقت همه رو شمرد، با تمام خانم‌ها، بچه‌ها و دوست‌های حضرت از صد نفر بیشتر نمیشد. ناراحتی و نگرانی توی نگاه مامان حلما و بقیه خانم‌ها به خصوص حضرت زینب موج می‌زد، همه می‌دونستن قراره اتفاقات بدی بیفته؛ ولی چه جوری و چه اتفاقی؟ نمی‌دونستن!

هوا گرم بود و تشنگی همراه با شعله‌های سوزان خورشید همه بچه‌ها رو بی تاب کرده بود. هنوز یه مقدار کمی آب از اون شبی که حضرت عباس و علی اکبر آورده بودن، باقی مونده بود. حلما و مادرش توی خیمه نشسته بودن، برادرهای کوچولوش هم مشغول بازی بودن که یهو پرده خیمه کنار رفت و بابا وارد خیمه شد. می‌خواست یه چیزی بگه، ولی زبونش بند اومده بود.

مامان با نگرانی پرسید: چی شده؟ چرا انقدر نگرانی؟ چیزی می‌خوای بگی؟ خبری شده؟ بگو من برای هرچیزی خودم و آماده کردم.

بابا یه نگاهی به صورت حلما و پسرهاش کرد و آروم گفت: مثل اینکه می‌خوان حمله کنن، شنیدم نامه‌ای به شمر و عمر سعد رسیده که بهشون دستور دادن تا زودتر جنگ رو شروع کنن.

مامان خیلی تعجب کرد و با ناراحتی گفت: وای! عجب مردم بی‌رحم و بی‌خدایی! مگه نمی‌دونن که روبروی پسر پیامبر هستن؟ این خونواده بچه‌های علی و فاطمه‌ان. من نمی‌دونم شیطون با دل این آدم‌ها چیکار کرده که انقدر کور و کر شدن.

حلما که داشت این حرف‌ها رو می‌شنید، یه ذره ترسید. بلافاصله پرسید: بابایی! یعنی همه شما باید برید جنگ؟ من لشکر یزید رو دیدم، خیلی خیلی بیشتر از شماهان، حتما شکست می‌خورید، این چه جنگیه؟ این که نامردیه! چه فایده‌ای داره؟ شماها که همتون...

بابای حلما لبخندی زد و نذاشت حرف دخترش تموم بشه، دستی رو سرش کشید و گفت: بابا جان من نگران جون خودم نیستم، حتی اگه بارها و بارها جونم رو برای امام حسین بدم بازم کمه، من نگران تنهایی و مظلومیت امامم هستم. همه ما به هم قول دادیم تا از اسلام و راه امام حسین دفاع کنیم، حتما خدا بهمون کمک می‌کنه تا با خونمون، دین اسلام و اماممون رو یاری کنیم. هدف امام حسین از این قیام ایستادن جلوی ظلمه.

حلما: آخه چه جوری؟ شما به این کمی و اون‌‌ها به این زیادی! کی تا حالا تونسته اینطوری پیروز بشه؟

بابا که داشت زره و شمشیرش رو آماده می‌کرد تا بپوشه و بره بیرون گفت: تا شب صبر کن، بعد خودت از حضرت زینب بپرس، بعد از نماز بهترین وقته.

بعد هم زود وسایل جنگیش رو برداشت و رفت تا آماده بشه.

غروب شد ولی از جنگ خبری نبود، خبرها زود بین خیمه‌ها به گوش بچه‌ها می‌رسید، مثل اینکه امام حسین از حضرت عباس خواسته بود تا یه شب دیگه از دشمن فرصت بگیره.

اباعبدالله گفته بودن یه شب دیگه زمان می‌خوام تا با خدای خودم راز و نیاز کنم، نماز بخونم و قرآن تلاوت کنم.

شمر بدجنس و عمر سعد اجازه دادن و روز نهم شمشیری برای جنگیدن با پسر رسول خدا بلند نشد.

علی اکبر مثل همیشه اذان نماز رو بلند و دلنشین گفت، توی دل حلما یه صدایی می‌گفت این آخرین باریه که این اذان قشنگ رو می‌شنوه.

بعد از نماز که همه مشغول تسبیح گفتن بودن، حلما با ادب رفت کنار سجاده حضرت زینب، بعد از چند لحظه سکوت سلام کرد. می‌خواست سوالی که از باباش پرسیده بود رو یه بار دیگه از خواهر امام حسین بپرسه، نگاهی به چشم‌های مهربون حضرت کرد، زینب کبری هم لبخندی زدن، حلما یه نفس عمیقی کشید تا سوالش رو بپرسه.

خب دوست‌های خوبم اگه می‌خواید بدونید حلما از حضرت زینب چی پرسید و چه جوابی گرفت، فردا شب هم با من بیاید تا ادامه این قصه پرماجرا رو بشنویم. پس تا یه شب دیگه و ادامه این قصه قشنگ، خدانگهدار. 

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
7 + 6 =
*****