قصه کودکانه و جذاب «حلما کوچولوی قهرمان»، در قسمتهای متعدد وقایع نهضت اباعبدالله الحسین علیهالسلام را با حضور حلما در کاروان آن حضرت نقل میکند. هدف از این داستان بیان ارزشهای اخلاقی و اهداف حرکت امام حسین علیهالسلام است.
به نام خدای مهربون و بزرگ، به نام خدایی که نام و یاد امام حسین رو توی این دنیا زنده نگه داشته، الان بیشتر از هزار و چهارصد ساله که با پرچمها، روضهها و سینهزنیها دین اسلام باقی مونده، واقعا که همه ما مدیون شهدای کربلاییم. فرقی نمیکنه بزرگ باشیم یا کوچیک، دختر باشیم یا پسر، اگه شهدای کربلا نبودن، نه خبری از نماز و قرآن بود، نه خدا رو میشناختیم.
خب مهربونهای من بریم سراغ ادامه قصه حلما خانم و سوالی که قرار بود از حضرت زینب بپرسه.
صدای جیرجیرکهای فسقلی از لابهلای سنگها به گوش میرسید، نسیم خنکی از طرف رود فرات میوزید، حلما وقتی لبخند حضرت زینب رو دید پرسید: ببخشید! من از بابام یه سوالی پرسیدم ولی جوابش رو درست نفهمیدم، الان که این همه دشمن جلوی امام حسینه، چطور ممکنه که ما پیروز بشیم و یزید نابود بشه؟ اونها خیلی زورشون از ما بیشتره که؟!! اصلا جنگیدن ما فایدهای هم داره؟
حضرت لبخندی زدن، آروم به چشمهای معصوم حلما نگاه کردن و گفتن: عزیزم، سوال خوبی پرسیدی، خیلی از اونهایی که از مکه با کاروان ما بودن به خاطر همین، دست از کمک کردن به امام حسین برداشتن، همه اونها فکر میکردن که این جنگ فایدهای نداره.
حلما جان! امام حسین هیچ وقت دنبال جنگ نبوده و نیست، این یزیده که نمیخواد دست از ظلم و کارهای زشتش برداره، یزید با اینکه کثیفترین کارها رو انجام میده، اما میخواد که مردم اون رو به عنوان بهترین انسان روی زمین یعنی پیامبر قبول کنن. اگه ما چشم به روی این کارهای یزید ببندیم، برای همیشه زحمات و تلاشی که پیامبر و مسلمونها کشیدن به باد میره.
یادت نره که پیروزی فقط اونی نیست که ما فکر میکنیم. درسهای قرآنی که با مادرت توی مدینه میاومدی رو یادته، تو خیلی خوب قرآن حفظ میکردی، مگه توی قرآن گروههای کوچیکی نبودن که با خواست و کمک خدا، گروههای بزرگ رو شکست دادن؟
عزیزم همه میدونن امام حسین همون گروه کوچیکیه که حق باهاشه، همه میدونن خدا چقدر راه و هدف ایشون رو دوست داره، ما باید صبر کنیم. گاهی پیروزی خیلی زود به دست نمیاد، شاید خیلی وقتها تو فکر کنی که شکست خوردی، ولی بعدش میفهمی که پیروز میدون بودی.
حتی اگه این جنگ باعث بشه که همه کشته بشن، باز هم یزید شکست خورده، چون هیچ وقت نور خدا و خوبی رو نمیشه با سیاهی شمشیر و نیزه نابود کرد.
حلما سرش پایین بود و خوب گوش میداد، یه مقدار فکر کرد، سرش رو بالا آورد و خواست باز سوالش رو تکرار کنه که حضرت زینب گفتن:
عزیزم بذار برات یه قصه بگم، اون قدیم قدیمها که تو هنوز به دنیا نیومده بودی، ما توی مدینه زندگی میکردیم، من 5 سالم بود، خونهمون نزدیک مسجد پیامبر بود، زندگی آروم و خوبی داشتیم تا اینکه یه روز یه اتفاقی افتاد. حضرت محمد که پدر بزرگ من بودن از دنیا رفتن و ما تنها شدیم. اونروز مردم مدینه میخواستن به وصیت پیامبر عمل نکنن، وصیتی که به دستور خدا بود و اگه بهش عمل نمیشد، اسلام به نابودی کشیده میشد. اون دستور، جانشینی پیامبر بود. پدرم از طرف خدا در روز عید غدیر به عنوان جانشین پیامبر اعلام شده بود. تمام مردم از این حکم خدا خبر داشتن، ولی بعد از رفتن رسول خدا، همه مردم به جز چند نفر، حرف خدا رو رها کردن و آدمهای دیگه رو جانشین پیامبر قرار دادن.
اون روزها رو خوب یادمه، مادرم فاطمه با اینکه یه زن بود و لشکر و سربازی نداشت، هرشب با برادرهام یعنی امام حسن و امام حسین درِ تکتک خونههای مردم مدینه میرفت و غدیر رو یادشون مینداخت. بهشون میگفت که دارن کار اشتباهی میکنن، میگفت که نباید امامشون رو تنها بذارن.
عزیزم! مادر من با اینکه خودش رو تنها دید، ولی از کارش دست نکشید، اون زمان مادر من بود و یه شهر که خودشون رو زده بودن به بی خبری، آخرش هم با ظلمی که بهش شد، به شهادت رسوندنش. شاید خیلیها فکر کنن که مادرم شکست خورد، چون نتونست اون روزها حق امام علی رو بگیره، ولی آیا واقعا اینطوریه؟
حلما زودی با عجله جواب داد: معلومه که نه! الان خیلیها توی شهرها و روستاها مختلف بابای شما رو امام اول خودشون میدونن، همه امام علی رو دوست دارن و به حرفهایی که زده گوش میدن، اصلا این لشکر ما، همه از شیعیان امام علی هستن.
حضرت زینب: آفرین عزیزم! پس کاری که مادرم انجام داد، به نتیجه رسید، ولی با صبر و حوصله.
کاری که ما هم توی کربلا انجام میدیم، حتما یه روزی جواب میده، مطمئن باش یزید نابود میشه، من بهت قول میدم که کربلا یه روزی توی قلب هربچهای مثل یه ستاره میدرخشه، یه روزی میاد که همه آرزو میکنن کاش جای تو بودن و به امام حسین کمک میکردن، اون روز دیگه خبری از یزید نیست، فقط امام حسینه که توی تموم دنیا اسمش میدرخشه، مطمئن باش سالهای سال، قصه کربلا رو، همه برای هم تعریف میکنن و ازش درس میگیرن.
صدای گریه علی اصغرصحبتهای حضرت زینب رو تموم کرد. هر دوتا رفتن توی خیمه رباب خانم، اون شب، شب عجیبی بود ولی حلما خیلی دلش از حرفهای خواهر امام حسین گرم شده بود و جواب سوالش روهم گرفته بود.
خب دوست های خوبم اگه میخواید بدونید شب دهم تا صبح چه اتفاقاتی برای حلما و کاروان امام حسین میافته، فردا شب هم با من همراه بشید، پس تا شنیدن ادامه قصه حلما کوچولوی قهرمان، خدانگهدار.