قصه شب | «امام مهربونی که غذاشو به سگ داد»

07:32 - 1401/05/31

قصه «امام مهربونی که غذاشو به سگ داد» با بیانی کودکانه به مهربانی‌های امام حسن مجتبی علیه‌السلام در مورد برخورد با حیوانات می‌پردازد. هدف از این داستان آشنایی کودکان با شخصیت این امام بزرگوار است.

قصه شب؛«امامی مهربونی که غذای خودش رو به سگ داد»

سلام کوچولوهای نازم، غنچه‌های طنازم، مهربون‌ها، خوشگل‌ها، حالتون چطوره؟ یه بار دیگه خدا به من لطف کرد تا پیش شما بیام. البته این بار با یه قصه آموزنده و خیلی شنیدنی اومدم که امیدوارم همه‌مون بتونیم با شنیدنش درس‌های خوبی بگیریم. حالا کدوم‌تون آماده‌این تا قصه رو بشنوین؟

قصه ای رو که می خوام براتون تعریف کنم، مربوط به دو تا خواهر و برادره.

حسن کوچولو دو سال از فاطمه بزرگ‌تر بود و همیشه مواظب آبجی ‌کوچولوی خودش بود.

بابای اون‌ها توی یه شرکت کار می‌کرد، مامانشون هم مثل خیلی از مامان‌های خوب دیگه، خونه‌دار بود. فصل تابستون با گرمای خاص خودش فرا رسیده بود و خیلی از خونواده‌ها به مسافرت می‌رفتن. روزی از روزها بابای حسن و فاطمه وقتی از سرکار آمد به اون‌ها گفت: بچه ها دوست دارین ما هم به مسافرت بریم؟ بچه‌ها که خیلی خوشحال شده بودن، با صدای بلند خندیدن و گفتن: بله.

چند روزی از این ماجرا گذشت. مامان مشغول جمع و جورکردن لباس‌ها و قراردادنشون توی کیف‌ها و ساک‌ها بود، آخه قرار بود فردا صبح همه با همدیگه به روستایی برن که بابابزرگ و مامان‌بزرگ اونجا زندگی می‌کردن.

حسن و فاطمه که خیلی ذوق داشتن سریع‌تر به مسافرت برن، صبح زود از خواب بیدار شدن، صبحونه خوردن و سریع وسایل رو به کمک مامان و بابا داخل ماشین گذاشتن و به سمت روستا حرکت کردن. حدود چند ساعت بعد، همگی به روستا و جلوی در خونه پدربزرگ رسیدن.

حسن و فاطمه که خیلی دلشون تنگ شده بود، باعجله از ماشین پیاده شدن و در زدن. بعد از چند لحظه، پدربزرگ در خونه رو باز کرد و با خوشحالی دو تا نوه خودش رو توی بغلش گرفت و بوسید. مادربزرگ که خیلی پاهاش درد می‌کرد، آروم آروم به سمت در اومد، تا چشمش به بچه‌ها افتاد، دو تا دستش رو باز کرد و اون‌ها رو توی بغل گرفت.

دو سه روزی از سفر اون‌ها به روستا گذشت.‌ صبح یکی از روزها وقتی حسن کوچولو از خواب بیدار شد، به اطرافش نگاهی کرد، اما غیر از خودش و فاطمه که هنوز خواب بود، هیچ‌کس دیگه‌ای نبود. پسرک قصه ما سریع از جای خودش بلند شد و به‌طرف حیاط رفت. توی حیاط مامان به همراه مادربزرگ مشغول درست کردن صبحانه بودن.

حسن وارد حیاط شد و سلام کرد، با تعجب از مامانش پرسید: مامان! بابابزرگ کجاست؟!

مامان که صدای پسر کوچولوی خودش رو شنید، سرش رو بلند کرد، بعد از اینکه جواب سلام حسن رو داد، گفت: اون رفته داخل طویله تا به حیوون‌ها غذا بده، همیشه تا بهشون صبحونه نده، خودش غذا نمی‌خوره.

حسن که این رو شنید، خیلی سریع به‌طرف طویله دوید. وقتی وارد شد، چند تا گوسفند و یه گاو بزرگ رو دید. یه گوشه از اون سگ لاغری به همراه بچه‌هاش زندگی می‌کرد. حسن وقتی چشمش به اون‌ها افتاد گفت: بابابزرگ! شما چرا اول به این‌ها غذا میدین؟ بیایین اول صبحونه بخورین، بعد بهشون غذا بدین.

پدربزرگ خنده‌ای کرد و گفت: این حیوون‌ها هم مثل ما گرسنه میشن، اما زبونی ندارن که بگن. حسن جان! غذا دادن به حیوون‌ها کار خیلی خوبیه. تا مامانت و مامان‌بزرگ سفره صبحونه رو پهن کنن، کار من هم تمومِ تموم میشه.

حسن: راستی بابابزرگ دفعه قبل که ما اومدیم شما این سگ رو نداشتین! حالا چرا این رو اینجا آوردین؟

بابابزرگ: چند وقت پیش که داشتم توی کوچه می‌اومدم، دیدم این سگ بیچاره زخمی شده و یه گوشه افتاده، بچه‌هاش هم که اون موقع خیلی کوچیکتر بودن، حسابی گرسنه بودن. منم آوردمشون اینجا.

حسن: راستی چرا به اون غذا میدین؟ اون که فایده‌ای براتون نداره!

بابابزرگ: آخه الان ضعیف و ناتوونه، هروقت خوب بشه خودش از اینجا میره. حسن جان دوست داری یه قصه برات تعریف کنم؟

حسن: بله بابابزرگ تعریف کنین.

بابابزرگ: سال‌ها پیش اطراف شهر مدینه، امام حسن مجتبی علیه‌السّلام نشسته بودن و مشغول غذا خوردن بودن.

سگ گرسنه‌ای که حال راه رفتن نداشت، اومد و جلوی حضرت ایستاد. امام حسن علیه‌السّلام که متوجّه بی‌حالی و گرسنگی اون شدن، یه لقمه خودشون غذا می‌خوردن، یک لقمه هم به سگ می‌دادن.

یکی از یارهای امام به ایشون گفت که سگ حیوون کثیف و نجسیه، اجازه بدین اون رو از این جا دور کنیم.

اما امام گفتن: «نه! هرگز این کار رو نکن! این سگ گرسنه است، من از خدا خجالت می‌کشم، اصلاً دوست ندارم که غذا بخورم و حیوون گرسنه‌ای به من نگاه کنه، ولی من چیزی بهش ندم. بذارین باشه، وقتی که سیر شد، خودش میره.»

حالا بگو ببینم! به نظر تو من که مسلمونم و این سگ رو دیدم نباید بهش کمک می‌کردم؟

حسن که این ماجرا رو شنید، یه کمی فکر کرد، بعد لبخندی زد و گفت: اگه شما اجازه بدین من هم از امروز به بعد به همه حیوون‌ها کمک می‌کنم.

همینکه حسن این حرف رو زد، هر دو تای اون‌ها خندیدن و از طویله بیرون اومدن.  

خب...خب...خب دوست‌های من! از این قصه چی یاد گرفتین؟ امیدوارم این قصه تونسته باشه چیزهای خوبی بهتون یاد بده، حالا برید و چشم‌های ناز و کوچولوتون رو ببندین و خیلی آروم بخوابین. من هم با همه شما خداحافظی می‌کنم. بچه‌های مهربونم شب بخیر و خدا نگهدار.

کلمات کلیدی: 

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
7 + 2 =
*****