قصه کودکانه و جذاب «حلما کوچولوی قهرمان»، داستانی تاریخی- تخیلی براساس کتب لهوف و منتهیالامال است که در قسمتهای متعدد، به وقایع نهضت اباعبدالله الحسین علیهالسلام، با حضور حلما در کاروان آن حضرت میپردازد. هدف از این داستان بیان ارزشهای اخلاقی و اهداف حرکت امام حسین علیهالسلام برای کودکان است.
سلام و شب بخیر به تموم مهمونهای عزیز قصه های شب، داستان پرماجرای حلما خانم رسید به شب دهم و اتفاقاتی که شبهای قبل براتون تعریف کردم، حالا بریم تا ادامه قصه رو بشنویم و ببینیم قراره این خانم کوچولوی شجاع، چطور امام حسین رو یاری کنه و بشه یکی از بهترین سربازهای اباعبدالله.
شب تاریک و تاریکتر میشد، ولی از اون تاریکتر و سیاهتر، دل لشکر یزید بود که هرچی میگذشت، بیشتر از خدا دور و به شیطون نزدیکتر میشدن.
بعد از صحبتهای حبیب پشت خیمهها، خیال حضرت زینب و بقیه خانمها حتی بچههای کوچولو مثل رقیه و حلما هم راحت شد.
بوی عطر سیب امام حسین تمام کربلا رو پرکرده بود، حضرت تمام یارانشون رو توی خیمه خودشون جمع کرده بودن، اون شب از لشکر دشمن هم چند نفری که به اشتباهشون پی برده بودن، برای همین پشیمون و شرمنده، به اباعبدالله پیوستن.
همه ساکت، به صورت نورانی و زیبای پسر پیامبر نگاه میکردن، نور شمعهای خیمه، بالا و پایین میرفتن و مثل پرچمهای درخشان تکون میخوردن. امام حسین به چشمهای تکتک یارانشون نگاه کردن، شیرینتر و گرمتر از چشمهای مهربون امام حسین هم مگه چشمی هست؟ چشمهایی که پر بود از پاکی و نور خدا.
بعد از چند دقیقه، سیدالشهدا خدا رو شکر کردن و گفتن: عزیزان من، هیچ یار و همراهی بهتر از شما سراغ ندارم، دعا میکنم خدا به شما پاداش خیر بده، ولی میخوام قول وعهدی که با من بستید رو بردارم، از تاریکی شب استفاده کنید و از اینجا دور بشید، لشکر دشمن با من جنگ دارن، اینها به غیر از من با کسی کاری ندارن.
یاران امام حسین تا این حرفها رو شنیدن، یکی یکی با تعجب و ناراحتی، شروع کردن به حرف زدن، اولین نفر که بلند شد، حضرت عباس بود، باصدای بلند و محکم گفت: آقاجان! یعنی شما از ما میخواید که تنهاتون بذاریم و بریم؟ بعد از شما ما چطور زنده بمونیم؟ چطور زندگی کنیم؟ از خدا میخوام هیچ وقت چنین روزی رو نبینم که پسر پیامبر بین این همه دشمن تنها بمونه!
چند نفر دیگه از همراهان امام حسین، مثل فرزندان حضرت زینب و برادرهای حضرت ابالفضل هم، جملههایی مثل همین رو گفتن و نشستن.
حضرت رو کردن به پسرهای مسلم و گفتن: شهادت پدرتون توی کوفه برای شما کافیه، من بهتون اجازه میدم برگردید.
ولی اونها هم قبول نکردن، همه میخواستن، فقط کنار امام حسین باشن، چون راه اباعبدالله راه خدا بود، چون یزید ظالم، مثل چاه تاریک و وحشتناکی بود که تهش پر از آتیش بود و بس.
یکی از یاران حضرت که آخر از همه، گوشه خیمه نشسته بود، بلند شد و با صدای بلند گفت: آقا جان، حالا که این همه دشمن دور شما رو گرفتن، شما رو بذاریم و بریم؟ به خدا قسم این کار زشتیه که آرزو میکنم هیچ وقت انجام ندم، من تا آخر با شما هستم، تا وقتی نیزه توی دستامه با نیزه، اگر نیزهام بشکنه با شمشیر، اگر شمشیر نداشته باشم با سنگ، یا حتی با دست خالی میجنگم و از جون شما دفاع میکنم. شهادت در راه شما آرزوی منه.
سعید یکی دیگه از یاران حضرت بود، کنار زهیر نشسته بود و به حرفهای اباعبدالله فکر میکرد، یهو از جا بلند شد و دست راستش رو روی سینه گذاشت، بعد باصدای بلند گفت: ای پسر پیامبر، به خدا قسم ما شما رو تنها نمیذاریم تا به سفارش رسول خدا عمل کنیم، ما میخوایم همراه شما باشیم، من اگر هفتاد بار برای دفاع از شما به شهادت برسم ودوباره زنده بشم، هیچ وقت تنهاتون نمیذارم.
زهیر که قلبش از تنهایی و مظلومیت امام حسین به درد اومده بود، بغض گلوش رو گرفت، بعد از سعید بلند شد و با ادب به صورت حضرت نگاه کرد و فریاد زد: ای پسر فاطمه به خدا قسم خیلی دوست دارم در راه تو کشته بشم و دوباره خدا من رو زنده کنه، حاضرم هزار بار این اتفاق بیفته و من شهید بشم، ولی شمشیرهای لشکر یزید از شما و خونواده تون دور باشه.
بله بچهها، اون شب دوستان اباعبدالله، هرکدوم یه جوری وفاداری و دوست داشتنشون رو به امامشون نشون دادن. حتی بابای حلما هم برای دفاع ازخیمه ها، جملههای شجاعانهای گفت.
امام حسین وقتی دیدن که همه انقدر محکم تصمیم خودشون رو گرفتن وهیچ چیزی نمیتونه اونها رو پشیمون کنه، خوشحال شدن و برای همه دعا کردن تا خدا بهترین پاداش ها رو بهشون بده.
حلما و بقیه بچهها آروم و راحت خوابیده بودن، چون نگهبان اطراف خیمهها، حضرت عباس بود، انگار صدای پای عموی رقیه، لالایی دلنشینی بود که آرامش و خیال راحت رو به دل کوچولوی اونها هدیه میداد.