«حلما کوچولوی قهرمان»؛ قسمت بیست‌ودوم | اولین شهید

14:48 - 1401/05/27

قصه کودکانه و جذاب «حلما کوچولوی قهرمان»، داستانی تاریخی- تخیلی براساس کتب لهوف و منتهی‌الامال است که در قسمت‌های متعدد، به وقایع نهضت اباعبدالله الحسین علیه‌السلام، با حضور حلما در کاروان آن حضرت می‌پردازد. هدف از این داستان بیان ارزش‌های اخلاقی و اهداف حرکت امام حسین علیه‌السلام برای کودکان است.

به نام خدای قصه های قشنگ، خدای تموم بچه‌های خوب و زرنگ، دختر و پسرهایی که زرنگی‌شون رو با کارهای خوب نشون میدن، همیشه عجله دارن تا زودتر از بقیه به دیگران کمک کنن، درست مثل حلما که کوچولو بود و نمی‌تونست بجنگه، ولی منتظر بود تا ببینه توی خیمه‌ها چه کاری می‌تونه انجام بده که دل امام حسین رو خوشحال کنه، حالا بریم تا قصه روز دهم محرم رو بشنویم.

بعد از نماز صبح، وقتی آروم آروم خورشید گرم و طلایی کربلا از پشت خیمه‌های امام حسین بالا اومد، دیگه همه با لباس‌های جنگی و دل‌های پر از ایمان به خدا، سوار براسب‌هاشون آماده بودن، آماده دفاع از امام حسین و ایستادن در مقابل لشگر یزید. دشمن هم با تموم سربازهاش، یه مقدار دورتر صف کشیده بود، باد پرچم‌ها و پَرِ کلاه‌خود‌ها رو تکون می‌داد. ازهمه بالاتر، عَلَم حضرت عباس بود که محکم توی دست‌های ابالفضل باد می‌خورد.

امام حسین به سرتاسر میدون جنگ نگاهی انداختن، قرار بود تا وقتی دشمن حمله نکرده هیچ کدوم از یاران امام حمله رو شروع نکنن، آخه امام حسین نمی‌خواست شروع کننده جنگ باشه. همین که دشمن می‌خواست حمله کنه، بابای حلما صدا زد: نگاه کنید! از دور داره یه نفر پیاده میاد! از لشکر دشمنه! صورتش معلوم نیست، داره نزدیک میشه!

همه نگاه کردن، اون نزدیک و نزدیک‌تر شد، از شرمندگی سرش پایین بود، کفش‌هاش رو در آورده بود، با پای برهنه نزدیک شد، یهو صدای امام حسین بلند شد: عباس جان! برو بیارش، اون مهمون منه.

همه تعجب کردن! حُر بود، همون فرمانده شجاع لشکر عُبیدالله که امام رو مجبور کرد تا به مدینه برنگرده، صورتش از اشک خیس شده بود، با شرمندگی و ناراحتی سلام کرد و رو به اباعبدالله گفت: ای پسر رسول خدا! پشیمونم، من از کارهایی که کردم پشیمونم، شما رو آزار دادم، راه رو به روی شما بستم و نذاشتم به مدینه برگردید، من خواهرتون زینب و زن و بچه‌ها رو ترسوندم و دلشون رو لرزوندم، می‌خوام که من رو ببخشی، من اشتباه کردم.

امام حسین که این حال حر رو دیدن، لبخندی زدن، دست‌هاشون رو باز کردن، حر رو در آغوش گرفتن و گفتن: ما تو رو بخشیدیم، تو دیگه از دوست‌های ما هستی، سرت رو بالا بگیر.

حر خیلی خوشحال بود، چون امام حسین تمام کارهای زشتش رو بخشیدن، اشک‌هاش رو پاک کرد، خودش رو مرتب کرد، کفش‌هاش رو پوشید و با صدای بلند گفت: آقا جان حالا که من رو بخشیدید می‌خوام من اولین کسی باشم که به میدون میره و از شما دفاع می‌کنه، به من اجازه می‌دید؟

سیدالشهداء بهش اجازه دادن. حر که یه مرد پهلوون و قوی بود، با شمشیر کشیده، به سمت دشمن رفت و شروع کرد به جنگیدن، انقدر جنگید و شمشیر زد تا بالاخره زخمی و خسته روی خاک‌ها افتاد. چشم‌هاش تار شده بود و تشنه بود، دیگه داشت نفس‌های آخر رو می‌کشید که صورت نورانی و نگاه مهربون امام حسین رو دید، لبخند زد و خوشحال شد. چون امامش بالای سرش اومده بود. زیرلب گفت: از زینب کبری و بچه‌ها عذرخواهی کنید، من خیلی اون‌ها رو اذیت کردم.

حضرت همین طور که دست روی سر حر می‌کشیدن گفتن: تو بهشتی هستی، جای تو کنار پیامبر خداست.

حر تا این رو شنید لبخند زد، چشم‌هاش رو بست و به شهادت رسید.

وقتی بدن حر کنار خیمه‌ها رسید، حلما با تعجب پرسید:

مامان جون حر! حر! مگه جلوی ما رو نگرفت، مگه ما و امام حسین رو اذیت نکرد، اون که دشمن امام حسین بود، چرا حالا...

مامان نذاشت جمله حلما تموم بشه، همین طور که دختر کوچولوش رو بغل می‌کرد گفت: بله مامان جان! این حُرِّ، ولی وقتی می‌بینی امام حسین بغلش کرده، پس یار امام حسین شده، حتما به اشتباهش پی برده، حالا هم رفته، جنگیده و شهید شده. خوش به حالش

حلما وقتی  حرف‌های مامان رو شنید خیلی تعجب کرد ولی دیگه از حر بدش نمی‌اومد، چون برای دفاع از امام حسین شهید شده بود، حلما هم هرکسی که به امامش کمک می‌کرد رو دوست داشت، توی دلش هم حر رو بخشیده بود، مثل بقیه زن‌ها وبچه‌ها.

بله عزیزهای دلم اولین شهید راه کربلا حر بود که وقتی فهمید چه اشتباه بزرگی کرده و با چه کسی می‌خواد بجنگه، پشیمون شد و برگشت.

مهربون‌های من این هم از قصه امشب، تا فردا شب و ادامه قصه حلما کوچولو، خدانگهدار.

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
1 + 4 =
*****