قصه شب | تفنگ ابراهیم

14:06 - 1401/07/02

این داستان، برگرفته از کتاب «سلام بر ابراهیم» وقایع دوران دفاع مقدس و خاطره‌ای از شهید ابراهیم هادی با موضوع نماز اول وقت را روایت می‌کند.

قصه شب | تفنگ ابراهیم

سلام بر خدای باد و باران / خدای بچه‌های خوب ایران

سلام بر رزمندگان اسلام / به خون پاک تک تک شهیدان

بچه‌های خوب و مهربون سلام، الهی شکر که بازهم کنار شما هستیم و می‌خوایم باهم یه قصه جذاب دیگه رو از میون کتاب‌های خوب بشنویم. قصه امشب ما یه قصه واقعی و قشنگه، یه داستان شنیدنی از یکی از رزمنده‌ها که توی جنگ ایران و عراق شهید شد.

آقا ابراهیم هادی یکی از قوی‌ترین و شجاع‌ترین رزمنده‌ها بود، هم کشتی‌گیر بود و هم بچه مسجدی. همیشه دنبال کمک به دیگران بود، امام حسین رو هم خیلی دوست داشت. بقیه هم اون رو خیلی دوست داشتن، چون مهربون و نمازخون بود. هر وقت صدای اذان از گلدسته‌های مسجد به گوشش می‌رسید، زودی وضو می‌گرفت و نمازش رو می‌خوند‌.

این شهید عزیز وقتی زنده بود، ماجراهای زیادی براش اتفاق افتاد که همش جالب و شنیدنیه، ولی من می‌خوام امشب یه دونه از اون‌ها رو براتون تعریف کنم.

یه شب از شب‌های سرد زمستون، همه جا ساکت بود، مهتاب از بین ابرهای آسمون شب می‌تابید، همه‌جا انقدر تاریک بود که هیچ چیزی معلوم نبود. آقا ابراهیم و بقیه دوست‌های رزمندش پشت یه تپه، نزدیک سنگرهای دشمن جمع شده بودن تا به دشمن حمله کنن، باد سردی می‌وزید. اون‌ها با احتیاط از پشت تپه سرک می‌کشیدن تا ببینن چه خبره که یهو صدای بیسیم بلند شد.

صدای بیسیم: یاسر یاسر احمد، یاسر یاسر احمد، یاسر جان به نام نامی حضرت فاطمه، یازهرا، یازهرا، یازهرا، خدا پشت و پناهتون.

همه رزمنده‌ها منتظر همین لحظه بودن، دستور از فرمانده بود، تا این رو شنیدن همگی با هم، حمله کردن، صدای گلوله‌ها و تیرهای اسلحه‌ها بود که سکوت صحرا رو شکسته بود. دشمن تازه فهمید که چه اتفاقی افتاده، بلافاصله مسلسل‌های بزرگ و تیربارهایی که داشت رو راه انداخت. اون‌ها هم شروع کردن به تیراندازی، فریاد الله اکبر و یا حسین رزمنده ها بود که بین صدای بلند تیرها به گوش می‌رسید، دشمن خیلی قوی بود و سربازهای ایرانی نمی‌تونستن زیاد جلو برن، بعضی‌ها زخمی روی زمین افتاده بودن، یه عده هم شهید شده بودن.

فرمانده دستورعقب‌نشینی داد، همه دوباره با سرعت خودشون رو رسوندن پشت تپه‌ها و سنگر گرفتن، دشمن هنوز داشت تیراندازی می‌کرد، چون فهمیده بود که ایرانی‌ها کجا هستن.

آقا‌ ‌ابراهیم وقتی پرید پشت تپه، یه بمب بزرگ پشت سرش منفجر شد و خاک‌ها به هوا بلند شد. اون جون سالم به در بُرد، ولی ناراحت بود که چرا نتونستن پیروز بشن.

همه خسته و خاکی نشسته بودن تا ببینن با چه نقشه‌ای و چه اسلحه‌ای، می‌تونن دوباره حمله کنن. همه با هم آروم صحبت می‌کردن و دنبال یه راه چاره بودن. دیگه داشت شب تموم میشد. آقا ابراهیم مثل بقیه رزمنده‌ها دل تو دلش نبود. نگران بود که اگه صبح بشه و نتونن دشمن رو شکست بدن، دیگه راهی برای پیروزی ندارن، چون اون‌ها با تفنگ و بمب‌های بیشتر و قوی‌تری که داشتن، از رزمنده‌های ایرانی خیلی قدرتمند‌تر و پرزورتر بودن.

ساعت‌ها می‌گذشت و دلشوره‌ها بیشتر و بیشتر میشد. آقا ابراهیم نگاه به آسمون پرستاره می‌کرد و زیرلب میگفت: یا حضرت زهرا، ما گیر افتادیم، نمی‌تونیم جلو بریم، دشمن خیلی قویه، به ما کمک کن، ما بدون کمک شما نمی‌تونیم پیروز بشیم، یه راهی به ما نشون بده.

ولی خبری نبود، حتی یه نفرهم نمی‌تونست جلوی آتیش اسلحه‌های دشمن بایسته، اگه آفتاب طلوع می‌کرد، کارشون خیلی سخت‎تر میشد.

آقا ابراهیم همین طور که توی فکر راه چاره بود، یهو متوجه شد وقت نماز صبح رسیده، وسط جنگ، جلوی اون همه تفنگ و دشمن که دیگه نزدیک بود شکست بخورن آخه کی بفکر نماز صبحه؟ ولی بچه‌ها! فرق اون‌هایی که دلشون پر از نور خداست و شهید میشن با آدم‌های عادی توی همین چیزهاست که توی هر حالی خدا و دستوراتش رو فراموش نمی‌کنن.

 

آقا ابراهیم تا دید وقت اذانه و کسی حواسش نیست، بلند شد. انگار صدای حضرت زهرا بود که توی دل آقا ابراهیم می‌گفت بهترین نقشه و قوی‌‎ترین تفنگ اذانه، اذان بگو.

رزمنده‌ها هرکدوم منتظر نشسته بودن تا دستور جدید رو از بیسیم بشنون که یهو دیدن آقا ابراهیم روی تپه به سمت دشمن ایستاده، خیلی خطرناک بود چون هر لحظه ممکن بود تیر بخوره.

همه متعجب و نگران بهش نگاه می‌کردن که مسلسل‌های دشمن شروع به تیراندازی کردن. آقا ابراهیم هم با صدای بلند شروع کرد به اذان گفتن، بین صدای وحشتناک تیرهای دشمن هروقت برای چند ثانیه تیراندازی قطع میشد، صدای اذان به گوش می‌رسید.

دوباره بین بلندی صدای تیرها، صدای آقا ابراهیم گم میشد. انگار دشمن با مسلسل‌هاش و آقا ابراهیم با اذان به میدون جنگ اومده بودن. چندباری که این اتفاق افتاد، یهو همه دیدن دیگه صدای رگبار گلوله‌ها قطع شد. هیچ صدایی جز صدای اذان زیبای آقا ابراهیم به گوش نمی‌رسید. وقتی اذان تموم شد، چند دقیقه‌ای نگذشته بود که یکی از رزمنده‌ها صدا زد: سیاهی، چندتا سیاهی می‌بینم، چند نفر دارن بسمت ما میان، از طرف دشمن هستن، مراقب باشید.

همه رزمنده‌ها خودشون رو آماده کردن برای تیراندازی، چشم دوخته بودن به تاریکی شب و چند نفری که نزدیک میشدن، وقتی خوب جلو اومدن همه تعجب کردن، دشمن تسلیم شده بود. سربازهایی که تا چند دقیقه پیش به طرف اون‌ها تیراندازی می‌کردن، الان دست‌هاشون رو روی سر گذاشته بودن و بسمت اون‌ها می‌اومدن.

رزمنده‌های ایرانی با تعجب ازشون سوال کردن که چرا تسلیم شدین؟ وقتی جواب رو شنیدن همه به آقا ابراهیم نگاه کردن، یکی از اون‌ها گفت: ما تا الان نمی‌دونستیم که داریم با چه کسانی می‌جنگیم، نمی‌دونستیم شما مسلمون و شیعه امام علی هستین، فرمانده ما گفته بود شما مسلمون نیستید، اما وقتی صدای اذان رو از طرف شما شنیدیم فهمیدیم شما هم مثل ما مسلمون و شیعه حضرت علی هستین برای همین دیگه نتونستیم به شما تیراندازی کنیم.

بله بچه‌ها! اسلحه قوی کار خودش روکرده بود. اذان صبح آقا ابراهیم باعث شد تا رزمنده‌‍‌ها در برابر اون همه تفنگ و بمب راحت پیروز بشن.

خب عزیزهای دلم این هم از قصه اذان آقا ابراهیم هادی، امیدوارم شب‌های دیگه هم همراه من باشید، پس تا یه قصه دیگه، خدانگهدار.

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
4 + 2 =
*****