قصه شب | خورشید مهربون

13:17 - 1401/06/31

قصه‌ای برگرفته ازکتاب دارالسلام ، جلد1 صفحه 267. مرحوم محدث قمی، با موضوع مهر و محبت امام رضا علیه السلام نسبت به زوار، که وقتی زائرها در بین برف و سرما کمک میخوان به فریادشون میرسه

قصه شب  | به نام خدای مهربون

سلام بر امام هشتم رضا / امام مهربون ما و شما

الهی که سلام بدیم تو مشهد / با همدیگه، به سمت گنبد طلا

دوست‌های خوب قصه های شب سلام، بازهم یه شب دیگه با ستاره‌های ریز و درشت از راه رسید، روزهای پاییزی و سرد هم که توی راهه، راستی! امیدوارم سال تحصیلی جدید براتون پر از خاطره‌های به یادموندنی و قشنگ کنار همکلاسی‌هاتون باشه، الهی خوب درس بخونید و نمرات عالی بگیرید.

از پاییز و سرما گفتم یاد یه قصه شنیدنی از امام رضا علیه‌السلام افتادم، پس بذارید امشب براتون این قصه جالب رو تعریف کنم.

سال‌ها قبل، زمستون سردی تمام ایران رو توی دست‌های سفید برفیش گرفته بود، اون زمون‌ها حرم امام رضا مثل الان انقدر بزرگ نبود، وقتی که فصل سرما می‌رسید، دیگه زائرها به خاطر سختی راه و برف و یخبندون کمتر به مشهد می‌اومدن، آخه ماشین و قطار که نبود، مردم با اسب و شتر باید کلی راه می‌اومدن تا به حرم امام هشتم برسن. شب‌ها بعد از نماز مغرب و عشاء چون برق نبود، چندتا دونه مشعل کوچیک توی حرم روشن میشد تا خادم‌ها راه رو گم نکنن، تازه در حرم رو هم تا صبح می‌بستن.

احمد آقا سال‌ها بود که توی حرم خدمتگزار زائرهای حضرت بود، هم امام رضا خیلی دوستش داشت، هم دل احمد آقا پر بود از دوستی وعشق به حضرت.

یکی از شب‌های زمستونی که تموم جاده‌ها و راه‌ها با برف زیادی پوشیده شده بود، احمد آقا بعد از جارو زدن فرش‌ها و انجام بقیه کارها مشغول قرآن خوندن شد. هوا سرد بود و بخار از دهنش بیرون می‌اومد، نوک بینی و گوش‌هاش از سرمای هوا قرمز شده بود ولی به خودش قول داده بود هرشب چند صفحه قرآن بخونه و ثوابش رو هدیه به امام رضا هدیه بده.

خادم مهربون وقتی قرائت آیه‌های نورانی رو تموم کرد به خودش گفت: خب الحمدالله! امشب هم این چند آیه رو خوندم، ان‌شاالله که امام رضا ازم قبول کنه، عجب شب سردیه، خدا کنه کسی توی این برف و تاریکی بین راه نمونده باشه، یا امام هشتم خودت مراقب زائرهات باش.

احمد آقا بلند شد و رفت توی اتاق مخصوص خادم‌ها که یه کم بخوابه، آخه قرار بود برای اذان صبح حرم رو آماده کنه تا نماز جماعت برگزار بشه.

سرش رو گذاشت روی بالش گل گلیش، چشم‌هاش رو بست، ولی هنوز چیزی از خوابیدنش نگذشته بود که یه خواب عجیب دید.

اون خواب دید که در حرم امام رضا باز شد، حضرت از حرم بیرون اومدن و گفتن بلند شو، نخواب، برو بگو یه مشعل بزرگ با آتیش زیاد، بالای گلدسته‌های حرم روشن کنن، زائرهای من از کشور بحرین توی راه گیر کردن، زودتر مشعل رو روشن کنید و نجاتشون بدید.

احمد آقا نفس نفس زنون از خواب پرید، زود لباس‌هاش رو پوشید و بقیه خادم ها رو صدا زد. اون‌ها مشعلی از آتیش رو روشن کردن و بالای گلدسته‌ها گذاشتن تا اگه کسی راه رو گم کرده، نور رو ببینه و به طرف حرم بیاد. بعد هم با بقیه خادم‌های حرم، راه افتادن توی جاده تا ببینن این خواب درست بوده یا نه؟

اون‌ها رفتن و رفتن تا به بیابون‌های  پر از برف و یخ اطراف حرم رسیدن، از دور بین تاریکی‌ها یه عده رو دیدن که کنار هم جمع شده بودن و از سرما می‌لرزیدن. یکی از خادم‌ها صدا زد: اونجا، اونجا هستن، نگاه کنید، خواب حاج احمد راست بود، زائرهای امام رضا هستن.

همه زود خودشون رو به اون‌ها رسوندن، انگار زائرهای بحرینی هم منتظر اومدن خادم‌ها بودن، احمد آقا با تعجب از پسر جوونی که از سرما دندون‌هاش به هم می‌خورد پرسید: برادر انگار منتظر ما بودید، از قبل خبر داشتید ما داریم میاییم به کمکتون؟ قبل ما کی اینجا بوده؟

همه زائرها حسابی از شدت سرما می‌لرزیدن. یکی از اون‌ها جواب داد: نه! کسی قبل از شما اینجا نبود، ولی مطمئن بودیم که شما به کمک ما میاید.

بعد با همون لرزش صدا، همون طور که دست‌هاش از سرما به هم می‌مالید گفت: ما راه زیادی از بحرین تا اینجا اومدیم، نزدیک حرم از جاده اصلی به خاطر تاریکی شب خارج شدیم و گم شدیم، هرچی رفتیم و رفتیم به جایی نرسیدیم، هوا هم انقدر سرد بود که دیگه مطمئن شدیم توی این بیابون یخ می‌زنیم و می‌میریم، ناامید بودیم، برای همین همه دور هم جمع شدیم و با گریه از امام رضا کمک ‌خواستیم، تا اینکه من خوابم برد. امام رضا رو خواب دیدم که گفتن: نگران نباشید، بلند شید، گفتم تا بالای گلدسته ها مشعلی روشن کنن، به سمت نور برید، شما نجات پیدا می‌کنید.

مرد جوون همین طور که به چشم‌های متجعب احمد آقا نگاه می‌کرد ادامه داد: بعد هم راه افتادیم و به سمت نور گلدسته ها حرکت کردیم که شما از راه رسیدید، خدا رو شکر، امام رضا خیلی مهربونه، خیلی مراقب زائرهاشه، صدای هرکسی که ازش کمک بخواد رو می‌شنوه و توی سخت ترین جاها هم که باشه جوابش رو میده.

بله بچه‌ها اون شب همه زائرهای بحرینی نجات پیدا کردن، احمد آقا هم تا سال‌ها بعد این خاطره به یادموندنی از مهر و محبت امام هشتم رو برای دیگران تعریف می‌کرد. اون خوشحال بود که خادم آقایی به این مهربونیه.

خب! امیدوارم از قصه امشب هم لذت برده باشید، تا فردا شب و یه داستان دیگه، شب بخیر و خدانگهدار.

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
7 + 12 =
*****