این قصه در بیان آموزش به کودک است که مغرور نشود، همچنین به حرف غریبهها گوش ندهد.، زیرا مخاطب این سن در بیشتر کارها باید با افراد بزرگتر مشورت نماید.
قصه شب | قوری قوری و مار خوش خط و خال بزرگ | سلام به شما دوستای باهوش و خندونم. بچههای عزیز و کوچولوهای تَر و تمیز. امیدوارم حال همهتون خوب باشه. خدا رو شکر که امشب هم تونستم با یه قصه خیلی قشنگ مهمون خونههای شما باشم.
توی یه جنگل سبز، یه شیر شجاع به همراه چند تا پلنگ و ببر قوی و باهوش زندگی میکردن. وسط اون جنگل، برکه آبی وجود داشت که توی اون چند تا قورباغه کوچیک و بزرگ بودن.
یه روز از روزها، توی برکه جنگلی، یه بچه قورباغه دوستداشتنی به دنیا اومد که مامان و باباش اونو خیلی دوست داشتن و همیشه مواظب بودن تا اتفاقی براش نیفته.
قورباغه کوچولو قصه ما اسمش «قوری قوری» بود. اون به خاطر پاهای بلندی که داشت، میتونست پرشهای بلندی داشته باشه. برای همین چندین بار توی مسابقات پرش بین قورباغهها برنده شده بود و به همین خاطر خودش رو یه قهرمان میدونست. همه حیوونای جنگل هم اونو میشناختن و بهش احترام میذاشتن.
یه روز از روزها، وقتی قوری قوری داشت با دوستاش بازی میکرد، پلنگ تیزهوش، که پلیس جنگل بود، با عجله به اونا نزدیک شد و گفت: مواظب باشین، چند روزه که یه مار بزرگ و خوشخطوخال به جنگل ما اومده. اون خیلی راحت قورباغهها، موشها و پرندهها رو شکار میکنه و میخوره. اگه حواستون نباشه، ممکنه شکارش بشین.
با شنیدن این حرف، قورباغهها همه ترسیدن و سریع پریدن توی آب، و لای جلبکها قایم شدن؛ ولی قوری قوری که فکر میکرد خیلی شجاعه، بیرون آب ایستاد و گفت: من اونو دیدم. خیلی پیره. نمیتونه منو بگیره. من میتونم با پرشهای بلندم از دستش فرار کنم. آخه من یه قهرمانم.
کلاغ سیاه جنگل، که تازگیها با مار پیر دوست شده بود، به حرفهای قوری قوری گوش داد. اون بدون اینکه هیچ حیوونی متوجه بشه، پرواز کرد و خودش رو به لونه مار پیر رسوند و چیزهایی که شنیده بود رو تعریف کرد.
چند روزی گذشت. یه روز که قوری قوری مشغول بازی بود، کلاغ سیاه نزدیکش شد و گفت: سلام قوری قوری! خبر جدید رو شنیدی؟
قوری قوری: کدوم خبر؟
کلاغ سیاه: یه مار سیاه وارد جنگل شده. اون تونسته همه قهرمانهای جنگل رو شکست بده. شیر شجاع و ببر تیزپا و پلنگ باهوش، همگی شکست خوردن. همه توی خونههاشون قایم شدن. فقط تو موندی.
قوری قوری که این رو شنید، با تعجب پرسید: ولی اون مار پیر چطوری تونسته همه رو شکست بده؟
کلاغ سیاه: اون خیلی بزرگه، فقط یکی مثل تو میتونه شکستش بده.
قوری قوری: من چطور میتونم شکستش بدم؟
کلاغ سیاه: فقط کافیه وقتی که اون خوابه، بهش نزدیک بشی و خیلی آروم خفهاش کنی.
قوری قوری یه کمی فکر کرد و بدون اینکه چیزی به دوستهاش بگه، همراه کلاغ سیاه رفت.
اونا رفتن و رفتن تا به گوشهای رسیدن. مار پیر خواب بود و صدای خُرّوپفش بلند بود. قوری قوری خیلی آروم و یواش، بدون اینکه مار پیر بیدار بشه، نزدیکش شد. وقتی خوب نزدیک شد، ناگهان اون بدجنس چشماش رو باز کرد و قورباغه کوچولو رو گرفت. قوری قوری بیچاره هرچقدر تلاش کرد، نتونست فرار کنه و بیحال و بیرمق شد.
اون از کلاغ سیاه که یه گوشه قایم شده بود، کمک خواست؛ ولی کلاغ سیاه خندید و به مار پیر نزدیک شد و گفت: تو که میگفتی به راحتی میتونی از دست این مار پیر فرار کنی. چرا الآن بیحال شدی و نمیتونی کاری کنی؟ تو که یه قهرمان بودی!
قوری قوری بیچاره، که دیگه نیرویی نداشت، سرش رو تکونی داد و گفت: من نباید گول تو رو میخوردم و به حرفت گوش میدادم. اون این حرف رو زد و بیهوش شد. مار پیر که انگار خیلی گرسنه بود، وقتی دید که قوری قوری دیگه تکون نمیخوره، دهانش رو باز کرد تا اونو بخوره که یه دفعه یه اتفاقی افتاد. میدونین چه اتفاقی!
مار پیر تا دهنش رو باز کرد، چشمش به شیر شجاع و بقیه حیوونها افتاد که دور تا دورش رو گرفته بودن. عقاب هم روی یه شاخه نشسته بود تا یه وقت کلاغ سیاه نتونه فرار کنه.
مار پیر و کلاغ حقهباز، وقتی چشمشون به اونا افتاد، حسابی ترسیدن. اونا قوری قوری، که بیهوش و بیحال شده بود، رو روی زمین گذاشتن، چون هیچ راه فراری نداشتن، سرشون رو پایین انداختن.
به دستور سلطان جنگل، حیوونا مار پیر و کلاغ سیاه رو دستگیر کردن و اونا رو به جنگل درختهای سوخته بردن و زندونی کردن.
مدتی که گذشت، قوری قوری به هوش اومد. وقتی اطرافش رو نگاه کرد، حیوونای جنگل رو دید که ایستادن. از جای خودش بلند شد. با خجالت سرش رو پایین انداخت. پلنگ تیزهوش رو به اون کرد و گفت: قوری قوری! همیشه مواظب باش که گول حرف دروغگوها رو نخوری. خیال نکن که تو از همه قویتری. بدون دشمن وقتی تو حواست پرت شه، به تو نزدیک میشه و تو رو از بین میبره.
بله بچهها! قوری قوری به کمک حیوونای مهربون جنگل نجات پیدا کرد. اون فهمید درسته یه کمی پرشش از بقیه بهتره، ولی این دلیل نمیشه که فکر نکنه و بخواد بیخود و بیجهت قهرمانبازی در بیاره؛ چون ممکنه دفعه بعد جون خودش رو از دست بده.
خب بچهها! امیدوارم چیزهای قشنگی از این قصه یاد گرفته باشین. حالا با تموم شدن قصه، من از همه شما خداحافظی میکنم؛ اما قبلش از همهتون میخوام همیشه به حرف بزرگترهاتون گوش کنین و بدون اجازه اونا کاری نکنین.
دوستای گلم! سرزنده و سرحال باشین. شبتون بخیر. خدا نگهدار.