قصه شب | افرا، دوستِ قهرمان جنگل

08:51 - 1401/08/25

قصه شب «افرا، دوستِ قهرمان جنگل»، داستانی تاریخی و تخیلی است جهت معرفی میرزاکوچک‌خان جنگلی و به مناسبت روز شهادت ایشان، با موضوع استقلال‌طلبی.

قصه شب | به نام خدا

سلام سلام به تموم دخترها و پسرهای مهربون و باهوشم. چیزی دیگه به تموم شدن آخرین ماه فصل پاییز نمونده. آذر که تموم بشه، زمستون برفی و سرد از راه می‌رسه و همراه خودش قصه‌های زمستونی و ماجراهای شنیدنی تازه‌ای میاره .

امشب می‌خوام براتون قصه قهرمان جنگلی رو بخونم. یه قصه جالب که توی جنگل‌های شمال ایران خودمون اتفاق افتاده. پس خوب گوش بدید.

سال‌ها قبل، وسط جنگل‌های سرسبز شمال، توی سرزمین گیلان، روستای کوچولو و قشنگی قرار داشت که مردم مهربون و شجاعی توی اون زندگی می‌کردن. اون موقع پادشاه ایران مظفرالدین‌شاه قاجار بود. اون همیشه مریض بود و از حال مردمش باخبر نبود. برای همین دشمن خیلی راحت و بدون هیچ سختی‌ای وارد کشور ما شده بود. روستای کوچولوی قصه ما هم چون هیچ سربازی نبود که ازش دفاع کنه، به دست دشمن افتاده بود.

افرا، دختر کوچولوی زرنگی بود که با مامان و بابا و سه‌تا برادرش توی اون روستا زندگی می‌کردن. خونه اون‌ها از چوب بود. بیشتر وقت‌ها هم بارون می‌بارید. همیشه زمین خیس بود و صدای شرشر قطره‌ها به گوش می‌رسید.

افرا کوچولو کلاس دوم بود؛ ولی مدرسه‌اش چند تا روستا اون طرف‌تر، بالای یه کوه بلند بود. اون همیشه با بقیه دوست‌هاش ساعت‌ها پیاده می‌رفتن تا به مدرسه برسن؛ آخه اون‌ها باسواد شدن رو خیلی دوست داشتن؛ چون آقامیرزا بهشون گفته بود که اگه باسواد بشید، می‌تونید هرچی کتاب قصه یا کتاب علمی توی دنیا هست رو بخونید و چیزهای جدید یاد بگیرید.

آقامیرزا، اسمش یونس بود؛ ولی همه مردم گیلان بهش می‌گفتن میرزاکوچیک‌خان؛ یه آقای خیلی مهربون و خنده‌رو که موهای فرفری و ریش سیاهِ بلندی داشت. همیشه هم یه تفنگ قدیمی‌ روی شونه‌اش بود.

افرا هم مثل بقیه بچه‌ها خیلی میرزاکوچیک‌خان رو دوست داشت؛ اما میرزایونس خیلی دیر به دیر به دیدن مردم روستا می‌اومد.

یه روز از روزها که افرا و دوست‌هاش از کنار جاده سرسبز روستا به سمت مدرسه می‌رفتن، یه کامیون بزرگ پر از سربازهای دشمن رو دیدن که داشت از پشت سرشون می‌اومد. اون‌ها به زبون انگلیسی حرف می‌زدن و می‌خندیدن.

کامیون کنار جاده ایستاد. یکی از سربازها پایین اومد، یه ذره فارسی بلد بود، به بچه‌ها گفت: برید بالا. سوار شید. ما شما رو تا مدرسه می‌رسونیم.

دخترها خوشحال شدن؛ ولی افرا زیاد دوست نداشت که سوار بشه؛ اما بالاخره با اصرار دوست‌هاش سوار شد.

از اون‌روز به بعد هروقت کامیون سربازهای دشمن از جاده روستا می‌گذشت، افرا و دوست‌هاش با خوشحالی سوار میشدن.

یه روز بعدازظهر که بارون شدیدی می‌بارید، خبر رسید که میرزاکوچیک‌خان از راه رسیده. افرا و باباش با خوشحالی به مسجد رفتن. وقتی رسیدن، دیدن میرزا و دوست‌هاش نشستن و چای می‌خورن. تا چشم میرزا به افرا افتاد، خندید و گفت: سلام خانم کوچولو! چطوری افراخانم؟ خیلی وقت بود همدیگه رو ندیده بودیم. بیا اینجا برات هدیه دارم.

افرا جلو رفت و سلام کرد. میرزا هم بهش یه مشت بادوم و گردو داد. بعد بهش گفت: آفرین به این حجابت! چه چادر قشنگی!

میرزا سرش رو نزدیک گوش افراکوچولو آورد و آروم گفت: فقط یه ذره ازت ناراحتم، یه کم دلم گرفته.

افرا با تعجب و ناراحتی پرسید: چرا آقامیرزا؟ مگه من چیکار کردم؟!

میرزا: چندبار از بین درخت‌ها دیدم که با دوست‌هات سوار کامیون دشمن می‌شید. می‌دونستی این چه کار بدیه؟

افرا باز هم تعجب کرد؛ خواست حرفی بزنه که میرزاکوچیک‌خان گفت: می‌دونی چرا؟ چون کامیون دشمنه. اون‌ها با این کارهاشون می‌خوان شما بچه‌ها رو گول بزنن، ازشون خوشتون بیاد و فکر کنید آدم‌های خوبی هستن. خبر داری همون کامیونی که سوارش میشی، تا حالا چقدر سرباز اینجا آورده؟! می‌دونستی اون‌ها با تفنگ‌هاشون چقدر بچه‌ها و مردم رو کشتن؟! خبر داری اون کامیون چقدر تیر و اسلحه با خودش این‌طرف و اون‌طرف می‌بره تا مردم روستاهای دیگه رو بکشن؟!

افرا که تازه فهمیده بود چه اشتباهی کرده، سرش رو تکونی داد. میرزا هم لبخندی زد و گفت: افراجان! برو به دوست‌هات هم بگو که دیگه سوار اون کامیون نشن. آدم اگه زیر بارون و برف هم راه بره، بهتر از اینه که سوار ماشین دشمنش بشه. یادت نره که دشمن تو هیچ‌وقت بدون دلیل به تو محبت نمی‌کنه. ما باید هرطور که می‌تونیم، خودمون کارهای خودمون رو انجام بدیم.

میرزا بعد از این حرف‌ها بلند شد، از همه خداحافظی کرد و توی جنگل‌ها پنهان شد.

افرا همین‌طور که دست توی دست بابا به خونه برمی‌گشت، پرسید: باباجون! چرا آقامیرزا یه جا نمی‌مونه؟ چرا همش میره توی جنگل‌ها؟ مگه خونه نداره؟

بابا لبخندی زد و گفت: عزیزم! میرزا چند ساله که داره توی جنگل‌ها با دشمن ایران می‌جنگه. برای اینکه اسیر نشه، نمی‌تونه یه جا زیاد بمونه. سربازهای همون کامیونی که تو رو سوار می‌کرده، همیشه با میرزا و دوست‌هاش در حال جنگن.

بله بچه‌ها! از اون‌روز به بعد، افرا و دوست‌هاش دیگه سوار کامیون دشمن نشدن. افرا برای همیشه حرف‌های میرزاکوچیک‌خان جنگلی رو یادش موند که راه رفتن با پای خودمون بهتر از سوار شدنِ ماشین دشمنه.

عزیزای دلم! امیدوارم از قصه امشب لذت برده باشید. خدا رو شکر که باز هم کنار شما عزیزهای دلم بودم. حالا دیگه همتون رو به خدای مهربون می‌سپارم. خدانگهدار.

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
17 + 2 =
*****