قصه شبِ «فریده؛ دختر کوچولویی که رفیق خدا شد»، ماجرای دختری پرتلاش است که سعی دارد در امتحان، بالاترین و بهترین نمره را به کمک خدا به دست بیاورد. او پس از دعای فراوان، از کمک الهی ناامید میشود، اما خداوند به او کمک میکند.

قصه شب | سلام به گلای با طراوت و خوشعطر زندگی. بچههای با ادب و مهربون! عزیزای دلم! حالتون چطوره؟! قبراق و سرحالین! امیدوارم هرجا که هستین، سلامت و تندرست باشین. باز امشب با یه قصه دیگه پیش شما اومدم. اگه دوست دارین، بریم و اون قصه رو بشنویم:
زنگ کلاس به صدا دراومد. بچهها باعجله و سریع وارد کلاس شدن. صدای خنده و شوخیهای بچهگونه، تموم کلاس رو پر کرده بود.
مثل همیشه، چند دقیقه بعد از زنگ، خانم معلم وارد کلاس شد و با لبخند به همه دانشآموزا سلام کرد؛ بعد هم پوشه سبزرنگی رو که توی دستش بود، باز کرد و گفت: بچهها! امروز طبق قراری که داشتیم، باید ازتون امتحان بگیرم.
بچهها غرغرکنان به همدیگه نگاهی کردن. خانم معلم به چهره همه بچهها نگاه کرد؛ بعد به فریده که یه گوشه کلاس نشسته بود گفت: فریده! امروز که خوب درستو خوندی؟ نکنه بازم نمره کمی بگیری؟!
فریده که انگار از این حرف خانم معلم خجالت کشیده بود، سرشو پایین انداخت و گفت: بله خانم؛ دیروز و دیشب، کلی درس خوندم تا بتونم امروز نمره خوبی بگیرم.
خانم معلم به هرکدوم از دانش آموزا یه برگه امتحانی داد. بعد از اینکه همه، برگههای خودشونو گرفتن، سر جای خودش نشست. اون یه کتاب جلوی خودش باز کرد و مشغول مطالعه کتاب شد. هر دانشآموزی هم که سؤالی داشت، آهسته به طرفش میرفت تا حواس بقیه بچهها پرت نشه.
کلاس، ساکت ساکت بود. فریده خوب به برگه امتحانیش نگاه میکرد و به سؤالاتی که بلد بود، جواب میداد. حدود نیمساعتی که گذشت، اون دوباره به برگه امتحانی خودش نگاهی کرد؛ از یازده سؤالی که توی برگه وجود داشت، فقط تونسته بود به دهتاشون جواب بده.
تموم دیروز و دیشب مشغول خوندن درس بود؛ حتی وقتی مامان و باباش به مهمونی رفته بودن، اون توی خونه مونده بود و درس میخوند؛ ولی حالا نمیتونست به سؤالات جواب بده.
تموم بدنش از استرس میلرزید؛ اون از صبح زود بیدار شده بود و بعد از نماز از خدا خواسته بود تا بتونه بهترین نمره کلاس بگیره.
اون با خودش گفت: خدایا! یه بار ازت خواستم بهم کمک کنی، ولی تو اصلاً انگار منو نمیبینی! تو انگار فقط توی کلاس ما، خدای مژگان و فاطمهای! اونا هروقت ازت چیزی میخوان بهشون میدی، ولی اصلاً به دعاهای من توجه نمیکنی!
اون توی همین فکرا بود که ناگهان صدای خانم معلم بلند شد: بچهها! وقتتون تموم شد؛ برگهها رو بالا بگیرین تا بیام و جمعشون کنم.
بغض عجیبی توی گلوی فریده بود. دوست داشت با صدای بلند داد بزنه و گریه کنه. چند لحظهای که گذشت، خانم معلم، همه برگهها رو جمع کرد. بعد به بچهها گفت: خیلی آروم از کلاس بیرون برین؛ من میخوام برگهها رو نگاه کنم.
بچهها یکی یکی از کلاس بیرون رفتن. مژگان و فاطمه هم همینطور که با همدیگه صحبت میکردن و میخندیدن، از کلاس بیرون رفتن. اما فریده نای بلند شدن از جای خودش رو نداشت. اون دوست داشت پشت میزش بشینه و سرشو روی دستاش بذاره و گریه کنه. اما هرطور بود، از سرجای خودش بلند شد و به طرف حیاط مدرسه رفت.
بعد از زنگ تفریح، همه بچهها وارد کلاس شدن. خانم معلم زیرچشمی به فریده نگاهی کرد. فریده هم که انگار خجالت میکشید، سرش رو پایین انداخت.
خانم معلم گفت: آفرین به همه شما بچهها! امروز خوب درس خونده بودین، همه تونستین نمرههای خوبی بگیرین؛ من بالاترین نمره رو پیش خودم نگه میدارم. بعد رو به فریده کرد و گفت: فریده میشه بلند شی و برگههای بچهها رو بهشون بدی؟
فریده از جای خودش بلند شد. برگه تک تک دوستاشو بهشون داد. نوبت به برگه فاطمه و مژگان رسید. مژگان هجده، فاطمه نوزده. همه برگهها به بچهها داده شد. ولی کی بالاترین نمره رو گرفته بود؟!
همه به همدیگه نگاه کردن. خانم معلم لبخندی زد و گفت: حتماً همهتون منتظرین تا بدونین بالاترین نمره، نمره کیه؟!
بچهها بالاترین نمره رو امروز، فریده گرفته؛ اون بیست شده.
فریده که باورش نمیشد، برگه رو از دست خانم معلم گرفت. بله! واقعاً اون بالاترین نمره رو گرفته بود. ولی چطور ممکنه؟!
اون به برگهاش دوباره نگاه کرد. یه سؤال بیجواب بود؛ پس چطور بیست شده بود؟ خواست این مطلب رو به خانم معلم بگه که با تعجب دید بالای برگه نوشته شده فقط به ده سؤال جواب دهید.
فریده خیلی خوشحال بود؛ اشک از گوشه چشمش سرازیر شد. خانم معلم فریده رو بغل کرد و بوسید و گفت: تو امروز بهترین هدیه رو به من دادی؛ ممنونم دختر گلم.