قصه شب «ذوالقرنین؛ پادشاه مهربان و دلسوز» با هدف آشنایی بیشتر کودکان با زندگانی فرمانروایی شجاع و مهربان به نام ذوالقرنین، تهیه و نگارش شده است.
قصه شب | سلام به گُلای رنگارنگ و قشنگ زندگی؛ بچههای مهربون و خندون و باادب.
حال و احوال گلای من چطوره؟ شام خوردین؟ نکنه گرسنه باشین و بخوابین؟ آفرین به بچههایی که حرف مامان و بابا و بزرگترهاشون رو گوش میکنن و بدون نقنق، غذاشون رو تا آخر میخورن؛ بعد هم مسواک میزنن و زود میخوابن؛ آفرین به شما!
امشب با قصه یکی از مردان بزرگ تاریخ پیش شما اومدم؛ قصه یه پادشاه مهربون؛ فرمانروای شجاع و بزرگ؛ فرماندهای که هزاران سال قبل از ما زندگی میکرد. حالا بریم و قصه این پادشاه رو بشنویم:
سالها قبل، زمانی که مردم دوست داشتن به سفرهای طولانی و دور برن، پادشاه بزرگ و نیرومندی زندگی میکرد. اسم این پادشاه نیرومند و قوی، «ذوالقرنین» بود.
اون به همراه یاران و لشکر بزرگی که داشت، به سرزمینهای زیادی سفر میکرد. ذوالقرنین یه پادشاه خداپرست و مهربون بود؛ هرجایی هم که میرفت، با تموم وجودش به مردم کمک میکرد.
در یکی از سفرهاش که به همراه لشکر بزرگش بود، دم دمای غروب آفتاب، به سرزمینی رسیدن که کنار دریای بزرگی قرار داشت. توی این سرزمین، ساختمونهای بلند و سر به فلک کشیده که زیبایی خاصی داشتن وجود داشت. مردم اونجا هم خیلی ثروتمند بودن، هم لباسهای گرونقیمتی داشتن. اما بچهها! یه چیزی توی اون سرزمین باعث تعجب ذوالقرنین شده بود.
به نظرتون اون چی بود؟ ساختمونا؟ لباسها؟ یا درختهای پرمیوه؟
نه عزیزای من، هیچکدوم از اینا نبود؛ اون از این تعجب کرد که مردم با اینکه ثروت زیادی دارن، ولی اصلاً به فکر هم نیستن؛ اونا با اینکه کنار هم زندگی میکردن، اما براشون مهم نبود که همسایه یا دوستاشون گرسنهان یا سیر، اصلاً گاهی مردمی که قدرت و نیروی بیشتری داشتن، بقیه رو اذیت میکردن.
ذوالقرنین که مرد باخدایی بود، وقتی حال و روز مردم اون سرزمین رو دید، به فکر فرو رفت. اون کنار دریا رفت و دستهای خودش رو به طرف آسمون بلند کرد و گفت: خدایا! من دوست دارم به این مردم کمک کنم و اونا رو متوجه اشتباهاتشون کنم؛ تو هم به من توان و قدرت بده تا توی این کار موفق بشم.
ذوالقرنین تصمیم گرفت به خاطر مردم اونجا، توی اون سرزمین زندگی کنه. اون سعی کرد با تلاش زیاد به مردم کمک کنه. مردم هم که دیدن ذوالقرنین چقدر انسان خوبیه، چه کارهای خوبی انجام میده، به حرفاش گوش میدادن. خیلی از اونا کارهای زشتی که انجام میدادن رو کنار گذاشتن و به پادشاه قول دادن تا به همدیگه کمک کنن.
وقتی که مردم اونجا از عادتهای زشت خودشون دست برداشتن و به همدیگه کمک کردن، ذوالقرنین تصمیم گرفت تا از اون سرزمین بره.
اون به همراه لشکر بزرگش رفتن و رفتن و رفتن، تا به یه سرزمین زیبا رسیدن؛ سرزمینی با درختهای پرمیوه و کوههای بلند، با مردمی فقیر.
مردم اونجا، نه غذایی برای خوردن داشتن و نه لباس خوبی برای پوشیدن. میوهها و سبزیجات زیادی بهخاطر بیتوجهی اونها خراب شده بود. انگار حتی بلد نبودن تا از سنگ و خاک و چوب برای خودشون خونه بسازن؛ اصلاً هم به فکر این نبودن تا تلاش کنن و زندگی بهتری داشته باشن.
اونا برای سرما و گرما فقط یه نوع لباس داشتن و به سختی زندگی میکردن.
بچهها! خدا با اینکه کلی نعمت به مردم اونجا داده بود، ولی اونا قدرش رو نمیدونستن.
ذوالقرنین وقتی وضع مردم اون سرزمین رو اینطوری دید، خیلی ناراحت شد و تصمیم مهمی گرفت!
بچهها به نظرتون اون برای مردم اونجا چه کاری میتونه انجام بده؟! اگه شما به جای ذوالقرنین بودین، چه کار میکردین تا مردم بتونن از نعمتهای خدا به بهترین شکل استفاده کنن؟
اگه دوست دارین بدونین که این پادشاه قدرتمند چجور مردم اونجا رو از بیسوادی و فقر نجات داد، باید یه شب دیگه منتظر بمونین!
الآن دیگه چون این بخش قصه تموم شده، باید از همه شما خداحافظی کنم. گلا و دردونهها، از خدا میخوام که هرجا هستین، تندرست و پیروز و موفق باشین.
همهتون رو به خدای بزرگ و مهربون میسپارم. خدای بزرگ، یار و نگهدارتون.