قصه شب «درخت بیفایده»، داستانی است با موضوع زود قضاوت نکردن و ارزشمند بودن تمام آفریدههای خدا که در یک باغ و بین دو دوست اتفاق میافتد.

قصه شب | به نام خدا
سلام به آسمون ابری و هوای سرد پاییز. سلام به تموم درختهای زرد و برگریز. سلام به چشمهای مهربون بچههایی که این قشنگیها رو توی روستا یا شهر خودشون میبینن و خدا رو برای داشتن فصل پاییز، شکر میکنن. دوستهای خوبم! امشب یه قصه پاییزی براتون آوردم تا اون رو گوش بدیم و ازش لذت ببریم. امیدوارم آماده باشید.
آقاکریم یه مرد قوی و پرتلاش بود که توی روستاشون به مهربونی و خوشاخلاقی معروف بود. اون یه باغ داشت و با فروش میوههاش پول در میآورد؛ یه باغ بزرگ پر از میوههای خوشمزه و آبدار مثل سیب و آلو و گیلاس و گردو و انار. دورتادور باغش رو هم به جای دیوار، درختهای چنار کاشته بود.
کریمِ باغبون، پنج تا بچه داشت: سه تا دختر و دو تا پسر. همهشون باادب و بازیگوش و درسخون بودن.
مریمخانم، همسرآقا کریم بود؛ یه مادر نمونه که غذاهای زیادی بلد بود بپزه و خونهاش هم همیشه مثل یه دستهگل بود.
مسعودکوچولو که تازه امسال رفته بود کلاس اول، پسر مریمخانم و آقاکریم بود. اون همیشه درباره همهچیز سوال داشت: از پرندههای آسمون و ماهیهای دریا گرفته تا حیوونهای جنگل و ستارهها. خلاصه درباره هرچیزی که میدید و میشنید یا براش تازگی داشت، از معلم یا پدر و مادرش میپرسید.
یه روز مسعود همینطور که داشت توی باغ با دوستش حامد بازی میکرد، پاش به ریشه یه درخت گرفت که از خاک بیرون زده بود. اون محکم خورد زمین و تموم لباسهاش خاکی شد و کف دستهاش هم زخم شد. حامد زود اومد بالای سرش و با ناراحتی گفت: چی شده مسعود! حالت خوبه؟! دستت رو بده من. پاشو. چیزی نشده. پاشو.
مسعود خیلی دردش گرفته بود؛ ولی نمیخواست جلوی دوستش گریه کنه. اون با عصبانیت گفت: حالم خوبه؟! چیزی نشده؟! دستهامو ببین! همه زخم شده. این هم وضع لباسمه. بعد میگی چیزی نشده! من نمیفهمم این درخته یهو از کجا جلوم سبز شد.
اون یه نگاهی به درخت انداخت و گفت: نگاه کن! یه درخت خشکیده و بیبرگ. آخه نمیدونم بابای من چرا تا حالا یه درخت خشکشده رو نگه داشته؟! باید زودتر قطعش میکرد تا اینطوری نشه. حالا خودم میدونم چیکار کنم تا دیگه پای کسی به ریشههای این درخت به دردنخور گیر نکنه.
مسعود بدوبدو رفت ارّه بزرگ باباش رو آورد و شروع کرد به بریدن درخت.
بابای مسعود که اونطرفتر زیر یه درخت گردو داشت چرت میزد، با صدای ارّه از جا پرید، زود خودش رو به حامد و مسعود رسوند و ارّه رو از دست پسرش گرفت و با ناراحتی گفت: چیکار میکنی باباجون؟! این چه کاریه؟! درخت بیچاره رو چیکار داری؟! تو که درختها رو دوست داشتی، خودت بهشون آب میدادی، از میوههاشون میخوردی، چرا داری قطعش میکنی؟!
مسعود که تعجب کرده بود، گفت: باباجون! مثل اینکه شما خبر نداشتین این درخته خشکشده؛ وگرنه خودتون قطعش میکردین. ما داشتیم بازی میکردیم که پای من به ریشه خشکیده این درخت گیر کرد و خوردم زمین. تمام لباسام پاره شد. تازه زخمی هم شدم.
حامد بلافاصله گفت: راست میگه عمو! همه درختهای این باغ، میوههای خوشمزه میدن. همهشون یه فایدهای دارن؛ اما این درخت خشک شده و هیچفایدهای نداره؛ تازه مثل درختهای چنار دور باغ هم نیست که برگ داشته باشه و سایه بندازه.
بابا یه نگاهی به حامد و درخت و سرتا پای خاکی پسرش کرد و زد زیر خنده. بعد گفت: هههههه! حالا فهمیدم. ببخشید بچهها! حق داری باباجون. حق داری. پس تا حالا درخت خرمالو توی پاییز ندیدین.
مسعود و حامد با تعجب به هم نگاهی کردن و گفتن: خرمالو! کدوم درخت خرمالو؟!
بابا با دستش به همون درخت خشکیده اشاره کرد و با لبخند گفت: همین درختی که فکر میکنید خشکیده؛ همین که میخواید قطعش کنید. عزیزهای من! همه درختها مثل هم نیستن. بعضیهاشون با بقیه فرق دارن. درخت خرمالو از تابستون میوه میده؛ ولی نرسیده و بدمزه است. همینکه پاییز از راه میرسه، اون موقع تازه خرمالوها میرسن و خوشمزه میشن. اون شاخههای بالاتر رو با دقت ببینین. میوههاش اونجا هستن. این درخت وقتی خرمالوهاش میخواد برسه، تموم برگهاش میریزه. خدای مهربون درختهای عجیبی آفریده. درسته برگهاش ریخته، ولی هنوز زنده است؛ فقط به خواب زمستونی رفته.
ما آدمها هم همینطوری هستیم. هرکسی رو خدا برای کاری آفریده. اگه دیدیم کسی فوتبال بلد نیست یا نقاشی خوبی نداره، نباید زود بگیم آدم بیفایده و ضعیفیه. حتماً اون کار دیگهای رو بهتر از ما بلده که ما نمیتونیم انجام بدیم.
بابا اینا رو گفت و از درخت بالا رفت و دوتا خرمالوی شیرین و تازه از نوک شاخهها برای بچهها چید. بچهها هم همینطور که خرمالوها رو میخوردن، به حرفهای آقاکریم فکر میکردن. اونا تازه فهمیده بودن هیچ چیزی توی این دنیا بیفایده نیست.