قصه شب «موش مهربون و تمساح باادب»، قصه موش زحمتکشی را روایت میکند که زحمتهای او نادیده گرفته میشود و به دستور شیر در قفس تمساح خونخوار انداخته میشود، اما با کمال تعجب تمساح با او کاری ندارد.
قصه شب | سلام بچههای خوب ایران زمین. حال و احوالتون چطوره؟ خوبین؟ خداروشکر! امیدوارم هرجا که هستین، تندرست و سلامت باشین.
باز امشب هم با یه قصه دیگه پیش شما اومدم.
روزی روزگاری، توی یه دشت بزرگ، شیرِ بدجنسی زندگی میکرد. اون، خودش رو پادشاه کل دشت میدونست؛ چون خیلی بیرحم بود، همه حیوونا ازش میترسیدن؛ برای همین، مجبور بودن براش غذا درست کنن. شیر زورگو اگه میدید یکی از اونا این کارها رو انجام نمیده، به نگهبانهایی که دور و برش بودن میگفت: «اونو داخل قفسِ تمساحهای خونخوار بندازین!»
همه حیوونا میدونستن که این شیر با هیچ حیوونی شوخی نداره؛ یه روز از روزها، نوبت به آقاموشه رسید؛ اون با زحمت زیاد به سمت کوه رفت و از اونجا سبزیهای خوشمزه جمع کرد و با خودش آورد تا یه کوکوی سبزیجات درست کنه. آقاموشه با کلی زحمت، غذاشو درست کرد؛ بعد اونها رو با یه مقدار ترشی و چند تا نون پیش آقا شیره برد.
شیر وحشی تا چشمش به ظرف غذا افتاد، زبون گندشو دور دهنش چرخوند و گفت: «به به غذا رسید!»
اون بدون اینکه به موشی و بقیه حیوونایی که دور و برش بودن توجه کنه، یه لقمه برداشت تا بخوره؛ اما همینکه لقمه رو توی دهنش گذاشت، چشاش درشت شد! یه غرش بلند کرد؛ ظرف غذا رو به طرف موش پرتاب کرد و داد زد: «سوختم! سوختم! این چه غذای تندیه که درست کردی؟ نگهبان! نگهبان! زود این موش رو توی قفس تمساح بندازین تا بدونه نباید این جور غذایی برای من درست کنه.»
نگهبانها به دستور شیر، موش رو کِشون کشون به طرف قفس بردن. موش بیچاره برای درست کردن غذا کلی زحمت کشیده بود؛ اون برای جمع کردن سبزیها به کوه رفته بود. اصلاً فکر نمیکرد این اتفاق بیفته. یه بغض عجیبی توی گلوش بود. حیوونای دشت هم که اونجا ایستاده بودن، با ترس و لرز بهش نگاه میکردن؛ ولی هیچکاری از دستشون بر نمیاومد.
درِ قفس باز شد و موش رو داخلش انداختن؛ تمساحها که حسابی گرسنه بودن، به سمتش حمله کردن. تمساح بزرگی که گوشه قفس بود، به سمت موشی اومد. اون، جلوی بقیه رو گرفت؛ بعد موشی رو بغل کرد.
تمساح و موش وقتی تعجب حیوونهای دیگرو دیدن، لبخندی زدن.
شیر وحشی که دیگه طاقت نداشت و حسابی عصبانی شده بود، با ناراحتی بهطرف قفس اومد و گفت: «تمساحِ نادون! چرا اون موشو نمیخوری؟ مگه گرسنه نیستی؟!»
تمساح: «نه! اون به من خوبی کرده! وقتی من خیلی کوچیک بودم، یه روز توی دشت مشغول بازی بودم که یه خار تیز داخل پام رفت؛ هر کاری کردم نتونستم اون خار رو از پام بیرون بیارم؛ آقاموشه اومد و با کلی زحمت اونو از پای من درآورد. من خودمو مدیون آقا موشه میدونم.»
شیر که این حرفو شنید، متوجه شد چقدر خوبی کردن کار خوبیه و چه تأثیری داره؛ اون، از آقاموشه عذرخواهی کرد و دستور داد تمساحها رو از قفس بیرون بیارن. اون، دست از کارهای زشتش برداشت و با همه حیوونا مهربون شد.
بله بچهها! آقاموشه به خاطر کارخوبی که کرده بود، جونش نجات پیدا کرد؛ اون هم وقتی که هیچ حیوونی فکرشو هم نمیکرد؛ کاری که ما هم میتونیم انجام بدیم و اگر کسی به ما بدی کرد، میتونیم به راحتی اونو ببخشیم و با این کارامون یه دوستی همیشگی ایجاد کنیم.
امیدوارم امشب هم از قصهمون لذت برده باشین. الآن هم هرچند دوست ندارم از شما خداحافظی کنم، اما شما کوچولوها الان وقتِ خوابتونه. منم قول میدم که به لطف خدا برم یه قصه جدید براتون پیدا کنم و شبهای آینده براتون تعریف کنم. دوستای مهربونم، امیدوارم خوابای خوب ببینین.
عزیزای دلم! مهربونای من! شبتون بخیر و خدای مهربون یار و نگهدارتون.