قصه شب | قهرمان بچه‌های دنیا! (قسمت دوم)

07:43 - 1401/10/03

قصه «قهرمان بچه‌های دنیا!»، ماجرایی واقعی برگرفته از کتاب «از چیزی نمی‌ترسیدم» (خاطرات شهید حاج‌قاسم سلیمانی) است. این قصه با موضوع تحمل سختی و خودساختگی برای رسیدن به قله‌های موفقیت و پیروزی نگارش شده است.

قصه

به نام خدای مهربونی‌ها | قصه قهرمان بچه‌های دنیا

سلام و صد سلام به تموم بچه‌های مهربون ایران اسلامی؛ همه دخترها و پسرهایی که مثل آرمان کوچولوی قصه ما می‌خوان قوی و قهرمان باشن؛ می‌خوان شجاعت و کمک به دیگران رو از کوچیکی تمرین کنن تا وقتی بزرگ شدن بتونن کارهای مهم و بزرگی برای ایران و دنیا انجام بدن؛ اما شاید بعضی چیزها رو برای بهتر بودن نمی‌دونن .

دیشب بابای آرمان می‌خواست برای همه ما یه داستان از پسرکوچولوی فقیری تعریف کنه که وقتی بزرگ شد، قهرمان دنیا شد؛ ولی آرمان باورش نمیشد که چنین اتفاقی افتاده باشه؛ آخه فکر می‌کرد یه آدم وقتی می‌تونه جزو بهترین‌ها باشه که همه‌چی داشته باشه؛ فکر می‌کرد محاله کسی فقیر و بی‌پول باشه، قهرمان دنیا هم بشه. حالا ادامه قصه رو بشنوید:

بابا بعد از اینکه چاییش رو خورد، با آرمان رفتن توی اتاقش. دیوار اتاق آرمان از عکس فوتبالیست‌های خارجی پر بود. بابا با اینکه به خاطر اذیت‌های اون روز آرمان ازش ناراحت بود، ولی لبخندی زد و گفت: خب آرمان‌جان! بشین می‌خوام یه قصه واقعی که تا حالا نشنیدی رو برات تعریف کنم. مامان درست میگه. من پسرکوچولوی فقیری رو می‌شناسم که قهرمان دنیا شد. پس خوب گوش بده.

یه خانواده فقیر و بی‌پولی بودن که توی یه روستا، جنوب استان کرمان زندگی می‌کردن. بابای خونواده کشاورز بود و اسمش حسن‌آقا بود؛ اما همه بهش مش‌حسن می‌گفتن. اون خیلی آدم باخدا و مهربونی بود. با اینکه پول کمی از فروش گندم‌های مزرعه‌اش به دست می‌آورد، ولی بازم به آدم‌های فقیرتر از خودش کمک می‌کرد.

مش‌حسن چندتا بچه داشت که یکیشون همون قهرمان ما بود. اون‌ها زمستون‌ها لباس‌های کهنه و زبری رو می‎‌پوشیدن که توی تابستون هم تنشون می‌کردن؛ لباس‌هایی که زیاد گرم نبود. پسرکوچولو همیشه از سرمای هوا دندون‌هاش به هم می‌خورد و می‌لرزید؛ حتی بعضی وقت‌ها یه پارچه دور خودش می‌پیچید تا شاید کمتر سردش بشه. اون می‌دونست که پدر و مادرش چقدر زحمتکشن. تموم همسایه‌ها و فامیلشون هم همین‌طور فقیر بودن.

اون روزها بیشتر مردم ایران همین‌جوری زندگی می‌کردن. پسرکوچولوی قصه ما هروقت می‌خواست بره حموم، باید مامانش روی آتش هیزم، آب گرم می‌کرد تا بتونه حموم کنه؛ چون گاز و برق نداشتن. توی خونه‌ اون‌ها چیز زیادی برای خوردن نبود. مامانش شلغم پخته‌شده رو خشک می‌کرد، بعد به اون و بقیه خواهر و برادرهاش می‌داد. اونا تا ظهر همون شلغم خشک‌شده رو توی دهنشون می‌ذاشتن و آروم‌آروم می‌خوردن. البته برای ناهار و شام هم پلو و مرغ و گوشت نداشتن؛ فقط اگه خونشون مهمون می‌اومد، برنج می‌خوردن.

با تمام این سختی‌ها، پسرکوچولوی قصه ما هیچ‌وقت سر مادرش داد نمی‌زد؛ بلکه صبر و تلاش می‌کرد تا روزهای خوب از راه برسه. اونا همیشه منتظر بودن تا بهار و تابستون بشه؛ چون هوا گرم‌تر و بهتر میشد.

اون پسرکوچولو کنار همه این سختی‌ها، به پدرش هم توی کار مزرعه کمک می‌کرد. تازه! خیلی مهربون و درس‌خون بود. اون تا می‌تونست به بقیه همکلاسی‌هاش کمک می‌کرد؛ حتی بعضی وقت‌ها جای معلمشون به بچه‌ها درس می‌داد.

بعضی وقت‌ها مادرش برای اون و برادرش که توی یه مدرسه درس می‌خوندن، یه ظرف غذا می‌داد. یه روز پسرکوچولوی قصه ما از مادرش خواست تا غذای اون رو جدا کنه. بعد همه رو بین همکلاسی‌هاش که فقیرتر بودن تقسیم کرد.

آرمان‌جان پسرم! این داستان یه قصه واقعی بود. شاید باورت نشه؛ ولی تو و بقیه بچه‌های ایران، اون پسرکوچولو رو خوب می‌شناسید؛ قهرمانی که تموم مردم ایران و سوریه وعراق دوستش دارن؛ همون مرد شجاعی که همه بچه‌های دنیا دوست دارن مثل اون بشن.

بابا یه دستی روی سر آرمان کشید و گفت: حاج‌قاسم پسرم! سردار سلیمانی همون قهرمانیه که توی بچگیش این‌همه سختی کشید. اصلاً با این سختی‌ها بود که حاج‌قاسم یه مرد قوی و محکم و باایمان شده بود. پسرم! ما توی این دنیا هرچقدر هم که بخواییم راحت زندگی کنیم، بازم با یه سختی‌های کوچیکی روبرو میشیم. اگه یه بار ناهار دیرتر آماده شد یا نتونستیم لباسی که می‌خواییم رو بخریم، نباید سر دیگران داد و بیداد کنیم.

حاج‌قاسم هیچ‌وقت با پول زیاد نتونست داعش رو شکست بده. اون با کمک خدا و قدرتی که از سختی‌های بچگیش گرفته بود، تونست موفق و پیروز بشه. آخرش هم که دیدی آمریکا چطور شهیدش کرد! شهادت جایزه خدا به آدم‌های پرتلاش و خوش‌اخلاق و باایمانه؛ نه آدمای بی‌حوصله و بداخلاق و بی‌ادب.

فردای اون روز بابا برای آرمان یه عکس بزرگ از حاج‌قاسم خرید و بهش هدیه داد.

آرمان که فهمیده بود چقدر اشتباه کرده، اول از مامان معذرت‌خواهی کرد، بعد عکس شهید سلیمانی رو بالاتر از عکس فوتبالیست‌ها به دیوار اتاقش زد و به خودش قول داد که بیشتر تلاش کنه تا شبیه حاج‌قاسم بشه؛ یعنی هم مهربون، هم خوش‌اخلاق و هم صبور. اون تمرین می‌کرد تا وقتی بزرگ شد، یه سردارسلیمانی دیگه بشه؛ یه قهرمان جهانی بشه.

بچه‌ها! هربار که ما یه سختی رو تحمل می‌کنیم، قدرت ما هم اضافه میشه. پس نباید هیچ‌وقت از تلاش و کوشش و صبر در مقابل سختی‌ها دست برداریم.

خب دوست‌های خوبم! این هم از داستان آرمان و درس بزرگی که از بچگی شهید سلیمانی عزیز گرفت. امیدوارم تک‌تک شما یه سردار سلیمانی بشید. تا یه شب قصه دیگه و یه قصه دیگه، همه‌تون رو به خدای مهربون می‌سپارم. خدانگهدار.

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
12 + 6 =
*****