مجموعه داستانهایی از شهید انقلاب اسلامی حبیب الله جوانمردی، داستانهایی با موضوعات اخلاقی و اعتقادی برای هرچه بیشتر آشنا شدن دانش آموزان با این شهید والامقام و الگوپذیری در مسیر رسیدن به مقام شهادت.

به نام خدا | قصه خیار دزدی
سلام سلام سلام؛ سلام بچهها! شبتون بخیر، امیدوارم شبهای پرستاره زمستون براتون پر از خوابهای قشنگ و قصههای شیرین باشه. امشب با یه داستان شنیدنی، مهمون شما شدم. یه قصه از یه پسر مهربون و باخدا به اسم حبیبالله که توی شهر بهبهان زندگی میکرد. پس بیایید تا باهم گوش کنیم:
بهبهان یکی از شهرهای استان خوزستان، توی جنوب کشور ماست. حبیبالله و خونوادهاش، توی همین شهر قشنگ زندگی میکردن. بابای حبیبالله بنّا بود و کار خیلی سختی داشت. اون بیشتر روزها از شهر بیرون میرفت تا کاری پیدا کنه و پولی به دست بیاره؛ آخه اونا خیلی فقیر بودن.
حبیبالله یه پسر کوچولوی خوشاخلاق بود. اون علاقه زیادی به قرآن داشت و به دستوراتی که خدا توی قرآن گفته بود، عمل میکرد؛ میدونید چرا؟ آخه وقتی ما میخوایم کسی دوستمون داشته باشه، کارهایی میکنیم که اونو خوشحال میکنه؛ حبیبالله هم خدا رو خیلی دوست داشت .
پسرکوچولوی قصه ما همکلاسیهای زیادی داشت، اما با رحمان از همه بیشتر رفیق بود؛ اصلاً هر جا حبیبالله بود، رحمان هم کنارش بود. یه شب وقتی بازی تموم شد و همه بچهها سرکوچه دور هم جمع شده بودن، یکی از دوستهاشون از راه رسید؛ بدون سلام پرید وسط حرف بقیه و گفت: بچهها بچهها! یه خبر باحال براتون دارم. ساکت باشید تا براتون تعریف کنم.
بچهها ساکت شدن تا ببینن اون خبر مهم چیه؟ همه با دقت گوش میدادن که گفت: بچهها! پشت خونهمون یه مزرعه خیار پیدا کردم؛ دیشب خودم تنهایی رفتم اونجا، یه خیار کندم و خوردم، نمیدونید چه کیفی داد!
دوستهاش زدن زیر خنده و از کارش تعریف کردن. همه فکر میکردن که اون پسر خیلی زرنگه؛ اما حبیب الله و رحمان با تعجب به هم نگاه کردن؛ حبیب با ناراحتی پرسید: یعنی میخوای بگی بدون اجازه و یواشکی خیار رو چیدی و خوردی؟ خب اینکه دزدیه! از کجا میدونی کشاورز بیچاره که انقدر زحمت کشیده، راضی باشه؟ تازه خوشحالم هستی؟ جواب این کارت پیش خدا آتیش جهنمه؛ باید جواب این کارتو بدی.
همه بچهها ساکت شده بودن و به حرفهای حبیبالله گوش میدادن، اما اون پسر که با مسخرهبازی لبخند میزد، گفت: برو بابا! مگه یه خیار چیه که بخوام اجازه بگیرم! اصلا به تو چه؟ دلم خواست، خوردم.
هرچی حبیبالله از بدی این کار و دزدی میگفت، اون پسر اصلاً براش مهم نبود.
فردای اون شب حبیبالله، رحمان رو صدا زد تا با هم جایی برن. رحمان هرچی سؤال میکرد که کجا میرن، جوابی نمیشنید تا اینکه به همون مزرعه خیار رسیدن.
رحمان یه کم ترسیده بود نکنه حبیبالله میخواد خبر دزدی دوستشون رو به آقای کشاورز بده؟ نکنه کشاورز وقتی خبر رو بشنوه، اونها رو جای دوستشون کتک بزنه؟ یعنی حبیب میخواد چیکارکنه؟
این سوالها توی سر رحمان چرخ میخورد تا اینکه حبیبالله سلام کرد و گفت: خدا قوت، خسته نباشید، آقا ببخشید، من یه دونه خیار بزرگ میخوام، میشه بگید قیمتش چقدرمیشه؟ کشاورز یه دستمال به سرش بسته بود و صورتش از کارِ زیاد، خیس عرق شده بود؛ داشت علفهای اضافه کنار بوتههای گوجهفرنگی رو میکَند که صدای حبیب رو شنید. سر بلند کرد، سلام کرد و قیمت بزرگترین خیار مزرعه رو گفت، بعد با تعجب و پرسید: حالا چرا یه دونه؟ خب بیشتر بردار! ، نمیدونم والا آدم چه چیزهای عجیبی میبینه، باشه خیارها اون عقبه، برو ته زمین، کنار کدوهاست. همون جا خودت بچین.
حبیبالله پول بزرگترین خیار رو داد؛ بعد با رحمان رفتن تا به بوتههای سبز خیارها رسیدن؛ اما بدون اینکه خیاری بچینه، از مزرعه بیرون رفت. رحمان خیلی تعجب کرد، برای همین داد زد: کجا حبیبالله؟ پس خیار چی؟ چرا نچیدی؟ حالت خوبه؟ پولشو دادی و خیار نمیچینی؟
حبیبالله که از مزرعه دور شده بود، ایستاد؛ بعد رو به دوستش کرد و گفت: من این پولو به خاطر دوستمون که بیاجازه اون خیار رو خورده بود دادم؛ آخه نمیخواستم مزرعهدار بفهمه که اون خیارش رو دزدیده و بیاجازه خورده، میخوام خدا به خاطر این خیار دزدی، دوستمون رو تنبیه نکنه؛ پول خیار دوستمون رو دادم تا خیاری که خورده حلال باشه، نه حروم.
بله بچهها! تعجب نکنید؛ بعضی آدمها اینطوری به دیگران مهربونی میکنن؛ حتی اگه دیگران تا آخر عمر نفهمن کی بهشون مهربونی کرده. حبیبالله بعد از این ماجرا حتی یک بار هم به اون دوستش نگفت که رفته و پول خیار رو به صاحبش داده؛ چون میخواست فقط خدا ازش خوشحال بشه؛ اون میخواست که کارش فقط برای خدا باشه.
دوستهای عزیزم! قراره از امشب با هم قصههای قشنگ و شنیدنی آقاحبیبالله رو بشنویم و کارهای خوبش رو یاد بگیریم. درسهایی که ما رو شبیه بهترین آدمهای روی زمین میکنه؛ آدمهایی مثل شهدا.
حالا دیگه تا فردا شب همتون رو به خدای بزرگ میسپارم؛ امیدوارم خوابهای خوب ببینید؛ خدانگهدار!