قصه موشهای خونه پیرمرد، داستانی با موضوع بدی دروغ و غیبت و اهمیت کمک به دیگران است؛ زهرا با دروغ های دیگران درباره پیرمردی مهربان قضاوت نادرست میکند، اما در ماجرایی به اشتباه خودش میبرد. هدف از این قصه، آشنایی کودکان با مذمت سوءظن و افکار بد در مورد دیگران است.
به نام خدای مهربون | قصه موشهای خونه پیرمرد
سلام دوستهای خوبم، امیدوارم مثل دونههای سفید برف، دل همه بچههای ایران از هر غمی پاک باشه، حتی از غصههای کوچولو، مثل غصه دل زهراخانم بختیاری قصه ما. تا یادم نرفته بگم که بختیاریها از لرهای خون گرم مهربون ایران هستن؛ مثل آذریها و بلوچها و بقیه مردم عزیز کشورمون .
استان چهارمحال و بختیاری، جاییه که این مردم با صفا اونجا زندگی میکنن. زهرا، توی یکی از روستاهای قشنگ این استان همراه خونوادهاش زندگی میکرد؛ روستایی به اسم ناغون.
زهرا کوچولوی ناغونی، یه دختر باهوش و درسخون بود؛ اون از پشم گوسفندها با کمک مامانش نخ درست میکرد؛ بعد برای همکلاسیهاش جوراب و کلاه پشمی میبافت و بهشون هدیه میداد.
توی ناغون بیشتر مردم باغ میوه داشتن. بین تموم ناغونیها یه پیرمرد لاغر و قدکوتاه بود که تنهایی توی یه خونه با یه حیاط بزرگ زندگی میکرد؛ نه زنی داشت و نه بچهای.
دوستهای پیرمرد فقط مرغ و خروسهاش و الاغ و گاوش بودن؛ بعضیها میگفتن هرکی توی اون خونه بره، پیرمرد توی زیرزمین زندونیش میکنه تا موشهای سیاه بخورنش؛ برای همین هیچکس حتی نزدیک اون خونه هم نمیشد.
زهرا و خونوادهاش همسایه پیرمرد قدکوتاه بودن. دختر کوچولوی قصه ما همیشه اون رو میدید، ولی بدون اینکه سلام کنه فرار میکرد؛ بعضی وقتها هم برای اذیت کردنش، یواشکی زنگ در خونه پیرمرد رو میزد، پشت درختها قایم میشد و از دور بهش میخندید. انگار دلش خنک میشد.
روزهای آخر بهمن ماه بود و هوای کوهستان سرد سرد؛ انقدر برف باریده بود که تموم راههای ناغون به شهر، بسته شده بود؛ ولی باز هم برف میاومد؛ انگار آسمون میخواست هرچی برف داره، بریزه رو سر ناغونیها.
بین این همه دونه برف سرد و یخی، دل زهراکوچولو از یه شادی بزرگ گرم گرم بود؛ آخه چند ماه دیگه خدا بهش یه داداش کوچولو میداد؛ ولی از وقتی راهها بسته شده بود، زهرا خانم کنار این شادی، یه غصه کوچولو هم توی دلش اومده بود. با خودش فکر میکرد اگه وقت به دنیا اومدن داداشش برسه و همینطور جاده بسته باشه، چی میشه؟ اگه نتونن مامانش رو زود به بیمارستان برسونن، اوضاع خیلی خطرناک میشه.
روزهای برفی گذشت و گذشت تا اینکه یه روز بعد از ظهر، دل مامان خیلی درد گرفت؛ مثل اینکه وقت تولد داداشِ زهرا رسیده بود. مامان درد میکشید و اسم امام زمان رو میبرد؛ زهرا بدو بدو رفت تا در خونه همسایهها رو بزنه و کسی به کمکشون بیاد، آخه باباش خونه نبود.
خدا رو شکر چند تا از خانمهای همسایه زود خودشون رو بالای سر مامان زهرا رسوندن؛ یکی از اونها گفت: زهراجان! مامانت باید زودتر بره بیمارستان، خیلی حالش بده، اصلا نباید راه بره، ممکنه اتفاق بدی بیفته.
یه خانم دیگه که دست مامان رو توی دستش گرفته بود و با گوشه چادر عرقهای صورتش رو پاک میکرد، با نگرانی گفت: آره! ولی هوا برفیه، توی این کوچه هم که کسی ماشین نداره، راه روستا هم هنوز بسته است؛ وای خدایا خودت بهش رحم کن.
مامان درد میکشید و کسی راه حلی نداشت؛ زهرا زود رفت توی کوچه، راست و چپ رو نگاه کرد؛ هوا داشت تاریک میشد و آفتاب غروب کرده بود؛ یهو زد زیر گریه؛ دستهاشو به آسمون بلند کرد و گفت: یا امام زمان! اگه شما دعا کنی، خدا مامان و داداشم رو نجات میده. قول میدم اگه مامانم زنده بمونه و داداشم به سلامتی به دنیا بیاد، اسمش رو مهدی بذاریم.
زهراکوچولو همینطور داشت دعا میکرد، که یهو یه صدایی از پشت سرش شنید؛ برگشت و نگاه کرد؛ همون پیرمرد لاغر و قدکوتاه همسایه بود که همه ازش میترسیدن؛ همینطور که با عجله داشت الاغش رو از حیاط بیرون میآورد، گفت: دخترم! زهرا! بیا باباجون، بیا مامانت رو ببریم دکتر، بگو بیاد سوار الاغ من بشه. زودباش باباجون!
زهرا که قطرههای اشک هنوز روی صورتش بود، خیلی خوشحال شد و خندید؛ اشکاش رو پاک کرد و زود رفت داخل خونه؛ بعد با مامان و بقیه خانمها بیرون اومدن. پیرمرد، یه جای گرم و نرم روی الاغش برای مامان زهرا درست کرده بود که راحت باشه. سه تایی به طرف بیمارستان به راه افتادن. به هر سختی بود، پیرمرد الاغش رو از لابهلای برف و یخها رد کرد تا به بیمارستان رسیدن. وقتی پرستارها مامان زهرا رو دیدن، زود اومدن و روی یه تخت چرخدار، اونو به اتاق عمل بردن؛ زهرا روی پلههای بیمارستان نشست و یه نفس راحت کشید؛ بعد با خجالت به پیرمرد گفت: خیلی ممنون عمو، اگه شما نبودید معلوم نبود مامان و داداشم چی میشدن؛ شما نجاتشون دادین؛ امام زمان شما رو برای ما رسوند. من... من... میخواستم، یعنی به خاطر اون کارهام، میخواستم بگم...
پیرمرد که فهمید زهرا برای چی خجالت میکشه، لبخندی زد و گفت: خدا رو شکر باباجون که مادرت سالم به بیمارستان رسید؛ امام زمان خیلی دوستتون داره. خجالت نکش عزیزم! بخشیدمت؛ من میدونستم تویی که زنگ خونه رو میزنی و فرارمیکنی. اشکال نداره دخترم، به بقیه بچهها هم بگو که من خیلی دوستشون دارم؛ به من سر بزنید؛ من خیلی تنهام، خوشحال میشم ببینمتون.
زهرا خیلی ناراحت شد که درباره پیرمرد بیچاره انقدر فکرهای بد کرده بود؛ تمام این فکرها به خاطر اون دروغهایی بود که بعضیها گفته بودن.
زهراکوچولو برای اینکه از پیرمرد تشکر کنه، شروع کرد به بافتن یه کلاه قشنگ، که چند روز بعد که آماده شد، بهش هدیه داد. داداش زهرا هم به سلامتی به دنیا اومد و اسمش شد آقا مهدی.
زهرا، ماجرای اونروز برفی رو برای دوستهاش تعریف کرد تا دیگه کسی پشت سر پیرمرد همسایه دروغ نگه و ازش نترسه.
بله دوستهای خوبم! ما نباید هر حرف بد یا دروغی که درباره دیگران میشنویم رو قبول کنیم؛ خدا از کسی که پشت سر دیگران به دروغ حرف میزنه، خیلی بدش میاد؛ پس مراقب باشیم ما از این آدمها نباشیم. حالا هم دیگه وقته خداحافظی و خوابه، شب همگی بخیرو خدانگهدار.