قصه شب | ماجرای عجیب مرد پولدار

15:42 - 1401/11/05

قصه به مناسبت شهادت امام دهم که بر اساس سند روایی «کتب بحار»، «کشف الغمه» و «الثاقب فی المناقب» در بیان یکی از کرامات امام هادی علیه‌السلام که با محوریت مهربانی و بخشش و اهمیت دفاع از ائمه، نگاشته شده است.

به نام خدای بزرگ و مهربون | قصه ماجرای عجیب مرد پولدار

سلام به بچه‌های گل ایران. سلام به دخترها و پسرهای عزیزم. دوست‌های خوبم.

راستش، امشب یه کم دلم گرفته؛ یه کم دلم غصه‌داره؛ آخه امشب، شب شهادت امام دهم ما شیعیان، امام هادیه؛ امام مهربون و مظلومی که ضریح و حرمشون توی شهر سامرای عراقه .

شاید بعضی از شماها با مامان و باباهاتون به زیارت امام هادی رفته باشید. من می‌خوام امشب براتون یه قصه شنیدنی از قصه‌های امام دهم رو تعریف کنم؛ پس با من همراه بشید:

سعید پسر هشتم عبدالرحمن بود، اون‌ها ایرانی بودن و توی یکی از شهرهای بزرگ زندگی می‌کردن؛ عبدالرحمن مرد خیلی ثروتمند و پولداری بود؛ اون بچه‌های زیادی داشت.

روزی از روزها، سعید کوچولو داشت وسط میدون شهر با دوست‌هاش بازی می‌کرد. قرار بود همه بچه‌ها با هم مسابقه کشتی بدن تا قوی‌ترین پسر محله معلوم بشه. سعید هم یکی از کشتی گیرهای خوب بود.

مسابقه شروع شد. همه تشویق می‌کردن و دست می‌زدن، تا اینکه بالاخره سعید برنده شد. اون از جاش بلند شد و خاک‌ها رو از روی لباسش تکوند؛ دستش رو دراز کرد تا دست پسر بازنده رو بگیره و کمکش کنه که از زمین بلند بشه؛ ولی اون با بی‌ادبی و عصبانیت، دست سعید رو کنار زد و گفت: برو بابا! من قبول ندارم؛ تو جرزنی کردی. همش کلک بود؛ اصلاً تو هم مثل اون بابات دروغ‌گویی. فکر کردی چون بابات پولداره، زورت هم زیاده؟ اگه راست می‌گی، بیا یه باردیگه کشتی بگیریم.

پسر بازنده که انگار خیلی عصبانی بود، یه حرف زشت هم به امام هادی و بابای سعید زد!

سعید خیلی عصبانی و ناراحت گفت: جرزنی؟! خوبه همه دیدن چطور باختی! درسته که به خاطر باختنت عصبانی شدی، ولی حق نداری به امام هادی و بابای من حرف بدی بزنی. من بیشتراز تموم دنیا، امام هادی رو دوست دارم. یه بار دیگه بشنوم حرفی زدی، خودم حسابت رو می‌رسم.

پسر بی‌ادب و بازنده که ترسیده بود، جوابی نداد و با دوست‌هاش رفت؛ اما سعید خیلی از حرف‌های اون پسر دلش شکست. رفت توی بازار و وارد مغازه باباش شد و روبه‌روش نشست.

بابای سعید داشت حساب و کتاب پول‌های مغازه رو می‌کرد؛ اما وقتی پسرش رو ناراحت و خاکی دید، دست از کار کشید و گفت: سلام باباجون! چی شده پسرم؟ باز مسابقه کشتی بودی؟ حتما باختی که این‌قدر ناراحتی! زود باش بگو ببینم چی شده! سعید تمام ماجرایی که اتفاق افتاده بود رو تعریف کرد. بعد پرسید: بابا! این دروغی که اون پسره می‌گفت چیه؟ می‌گفت شما یه ماجرای باورنکردنی داری که من نمی‌دونم. همه می‌گن پدرت یه داستانی داره که خیلی شنیدنیه؛ اومدم تا خودت برام تعریف کنی...

بابای سعید لبخندی زد و گفت: پسرم تموم این مردم، من رو به راستگویی می‌شناسن؛ خودت که باباتو بهتر می‌شناسی. اون پسرک چون باخته بود، عصبانی بود و اون حرف‌ها رو زد. سعی کن کارش رو به دل نگیری و اون رو ببخشی. حق داری ناراحت باشی. من بهت افتخار می‌کنم که از امام خودت دفاع کردی، ولی اگر خود امام هادی هم بود، اون پسر رو می‌بخشید.

اما ماجرایی که مردم می‌گن و می‌خوام برات تعریف کنم، یه داستان واقعی و عجیبه؛ اون قدر که شاید بعضی‌ها که امامای ما رو خوب نمی‌شناسن، فکر کنن دروغه. حالا بشین و خوب گوش کن!

سال‌ها پیش، وقتی هنوز تو و خواهر و برادرات به دنیا نیومده بودین، من و مادرت خیلی فقیر بودیم؛ تقریباً فقیرترین آدم این شهر، من بودم. اصلاً اون موقع‌ شیعه نبودم؛ یعنی امام‌ها رو قبول نداشتم. نه کاری داشتم و نه پولی؛ گرسنگی و بیچارگی، مهمون همیشگی زندگی من و مادرت بود؛ تا اینکه تصمیم گرفتم همراه چند تا از دوست‌هام بریم و از پادشاه ظالم و زورگو که اسمش متوکل بود، کمک بخوایم. وقتی با هزار زحمت و سختی از ایران به سامرا رفتیم، از دروازه شهر وارد شدیم و خودمون رو زود به نزدیکی قصر بزرگ متوکل رسوندیم.

جلوی در خیلی شلوغ بود. من از یه نفر پرسیدم که چه خبره و اینجا چرا انقدر شلوغه؟ اون مرد نگاهی به من انداخت و گفت که متوکل، امام هادی رو به قصر دعوت کرده؛ انگار که تصمیم داشت تا امام رو به شهادت برسونه.

من تا اون‌روز اصلاً امام هادی رو ندیده بودم. وقتی برای اولین بار صورت نورانی و مهربون ایشون رو دیدم، مات و مبهوت ایستادم؛ انگار همه بیچارگی‌ها و بی پولی‌هامو فراموش کردم؛ فقط توی دلم دعا می‌کردم متوکل کاری به امام هادی نداشته باشه و ایشون رو نکشه؛ فقط از خدا می‌خواستم امام سالم بمونن. جای عجیب این ماجرا اینجا بود که وقتی امام خواستن از کنار من رد بشن، ایستادن و به من نگاه کردن؛ بعد با لبخند گفتن: خدا دعای تو رو قبول می‌کنه، تو ثروت و بچه‌های زیادی نصیبت می‌شه و عمری طولانی خواهی داشت.

من از اینکه امام، دعای توی قلبم رومی‌دونست، خیلی تعجب کردم. چند ساعتی گذشت. خیلی ناراحت و نگران بودم؛ که ناگهان در باز شد و حضرت هادی سالم از قصر بیرون اومدن. خیلی خوشحال شدم. خیلی.

دیگه پیش متوکل نرفتم. همون جا شیعه شدم و به ایران برگشتم. به خاطر اون دعایی که برای امام کردم، از اون‌روز به بعد، همون‌طور که حضرت هادی گفته بودن، خیلی پولدار شدم. خدا بچه‌های زیادی به من داد. الآنم مطمئنم که سال‌های زیادی زنده می‌مونم.

این بود ماجرای عجیب من و امام هادی علیه‌السلام.

حالا برو دست و صورتت رو بشور و بیا به من کمک کن.

سعید که بالاخره راز عجیب پدرش رو فهمید، خیلی خوشحال شد؛ اون پسر بی‌ادب رو هم بخشید.

خب دوست‌های خوبم! این هم از قصه امشب. امیدوارم هرچه زودتر شما هم زائر حرم امام هادی علیه‌السلام بشید و همیشه دوستی امام دهم توی دلتون بدرخشه. تا یه شب دیگه و یه قصه دیگه، خدانگهدار.

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
7 + 10 =
*****