غفلت از شریک اوّل زندگی

20:59 - 1392/10/23
رهروان ولایت ـ در روزگاران قدیم، یک تاجر ثروتمندی بود که چهار زن داشت. از قضا نسبت به زن چهارمش، علاقه زیادی داشت به طوری‎که همیشه برای او اشیاء زینتی و با ارزشی می‌خرید و او را خوشحال می‌کرد. البته همسر سوم و دومش را نیز بسیار دوست می‌داشت...
شریک زندگی

در روزگاران قدیم، یک تاجر ثروتمندی بود که چهار زن داشت. از قضا نسبت به زن چهارمش، علاقه زیادی داشت به طوری‎که همیشه برای او اشیاء زینتی و با ارزشی می‌خرید و او را خوشحال می‌کرد. البته همسر سوم و دومش را نیز بسیار دوست می‌داشت، البته مدام این واهمه را داشت که مبادا روزی آن‌ها را ازدست بدهد. ولی متأسفانه با اینکه همسر اولش، همسری وفادار بود و کسی بود که در واقع آن تاجر را به جایگاه بالاتری رسانده بود و عامل موفقیت او محسوب می‌شد، اصلا توجه نمی‌کرد.

سال‌ها گذشت، تا اینکه، تاجر دیگر پیر و فرتوت شده بود و یک روز احساس کرد که دیگر نمی‌تواند زنده بماند و باید غزل خداحافظی را بگوید.

تاجر پیر به دارایی و اموال خود فکر می‌کرد و با خود حدیث نفس می‌کرد که؛ «من چهار همسر دارم، ولی اگر از این دنیا بروم، دیگر هیچ کسی را نخواهم داشت وتنها خواهم ماند.» لذا تصمیم گرفت که با همسرانش صحبت کند تا با همدیگر فکری برای تنهایی او بکنند.

در ابتدا به سراغ همسر چهارمش رفت و به او گفت: من در این دنیا، از سه همسر دیگرم، تو را بیشتر از آن‌ها دوست داشتم و دارم و نسبت به بقیّه بیشتر به تو توجّه می‌کردم. حال با توجّه به محبتی که همواره به تو داشتم، از تو انتظار دارم که در مرگ من، با من همراه شوی، تا من تنها نمانم، امّا همسرش به سرعت، خواسته او را رد کرد و تاجر را رها کرد.

تاجر پیر و از کار افتاده، از روی ناچاری و دل شکستگی به سراغ همسر سومش رفت و همان چیزهایی که به همسر چهارمش گفته بود، به او گفت امّا آن همسرش هم دست رد به سینه او زد و او رها کرد.

تاجر با وجود ناراحتی و ناامیدی رو به همسر دومش آورد و از او خواست که تنهایش نگذارد، ولی همسرش بدو گفت: من نهایت کاری که می‌توانم برایت انجام دهم، این است که تو را تا قبرستان همراهیت کنم ولی در مرگ، اصلا.

مثل اینکه تیری در قلب تاجر پیر ما وارد شد و بسیار اندوهگین شد. در همین حین، صدایی راشنید که می‌گفت: من با تو خواهم ماند. تاجر پیر نگاهی به اطراف کرد و دید که این صدا از همسر اولش می‌آید، امّا آن همسرش نیز مانند او پیر و ضعیف و ناتوان شده است. تاجر پیر سرش را پایین انداخت و به او گفت: باید آن روزهایی که می‌توانستم، به تو توجّه می‌کردم و...

در واقع، به تعبیری هرکدام ما، چهار زن یا چهار شریک زندگی در این دنیا داریم؛ اوّلیش؛ بدن ماست که اهمیتی ندارد که چه مقدار پول و زمان برای زیبا کردن آن صرف کرده باشیم. دومیش؛ مال و دارایی‌های ماست که هر چقدر هم برای ما با ارزش باشد، زمانی که دست ما از این دنیا کوتاه می‌شود، به دست دیگران خواهد افتاد. سومیش؛ خانواده، اقوام و دوستان ما هستند که هر چقد هم ما برای آن‌ها عزیز و صمیمی باشیم، نهایتا تا سر قبرمان در کنارمان خواهند ماند. چهارمیش هم؛ روح ماست که معمولا از او غافل هستیم و زمانی به او توجّه می‌کنیم که دیگر هیچ قدرت و توانی از خود ندارد.

نظرات

تصویر فدایی
نویسنده فدایی در

سلام خیلی حالب وتامل برانگیز بود

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
10 + 6 =
*****