قصه شب | « ماجرای چوپان و سگ شجاع و وفادار»

13:34 - 1401/12/21

قصه شب « ماجرای چوپان و سگ شجاع و وفادار»، ماجرای جالب مرد چوپانی است که از ترس حمله گرگ‌ها، اشتباهی می‌نماید ولی سگ وفادار او، اشتباهش را جبران می‌نماید.

قصه شب | « ماجرای چوپان و سگ شجاع و وفادار»

به نام خدای مهربون | قصه ماجرای چوپان و سگ شجاع

سلام به همه شما دوستای خوبم؛ حالتون چطوره؟

ببینم! مهمون نمی‌خوایین؟ آخه من با یه قصه قشنگ اومدم تا مهمون خونه‌هاتون باشم .

سال‌ها پیش، توی یه روستای خوش اب و هوا، مرد چوپانی زندگی می‌کرد. اون هرروز صبح قبل از اینکه خورشید خانم از پشت کوه‌های بلند بیرون بیاد و همه‌جا رو روشن کنه، گوسفندها رو به چرا می‌برد؛ همیشه هم مواظب بود که برای اونا اتفاقی نیفته.

کنار مرد چوپان، یه سگ شجاع بود که همیشه از گوسفندها مراقبت می‌کرد؛ وفاداری این سگ باعث شده بود تا همه حیوون‌های درنده ازش بترسن؛ همه آرزو می‌کردن که فقط یه روز این سگ نباشه تا بتونن به راحتی گوسفندها رو شکار کنن و بخورن.

روزها پشت سر هم می‌اومد و می‌رفت، تا اینکه یه اتفاق بدی افتاد؛ یه روز صبح وقتی چوپان می‌خواست مثل همیشه گله رو به چراگاه ببره، متوجه شد که یکی از گوسفندها توی طویله نیست. اون با دقت همه رو شمرد، اما خبری از گوسفند نبود که نبود.

چوپان با نگرانی برگشت تا از سگش کمک بگیره، اما وقتی توی آغل رفت، لکه‌های خون دید که روی زمین ریخته شده بود؛ یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ دل توی دل چوپان نبود تا بفهمه چی شده! همینجور که توی فکر بود، سگ رو دید که با لب و دهن خونی برگشت؛ چوپان با خودش فکر کرد که ممکنه سگش یکی از گوسفندها رو خورده؛ برای همین یه چوب برداشت و به طرف سگ حمله کرد.

 سگ بیچاره که از رفتار چوپان تعجب کرده بود، تصمیم گرفت تا بره و پشت کوه‌های اون‌طرف دشت زندگی کنه؛ کم‌کم این خبر توی تمام دشت پیچید؛ همه گرگ‌ها و حیوون‌های درنده از شنیدن این خبر خوشحال شدن.

روز بعد همه گرگ‌ها دسته‌جمعی به سمت گله اومدن؛ مرد چوپان وقتی این صحنه رو دید، خیلی ترسید؛ آخه تا حالا این همه گرگ یه جا ندیده بود. چوپان چوب دستی که داشت، به سمت یکی از گرگ‌ها حمله کرد، ولی فایده‌ای نداشت؛ چون تا به یه طرف می‌رفت، گرگ‌های ناقلا به گله نزدیک میشدن؛ اخه از همه طرف حمله کرده بودن؛ چوپان خیلی تلاش کرد، اما حسابی خسته شده بود و نمی‌دونست باید چیکار کنه؛ انگار دیگه وقت حمله رسیده بود؛ همین که یکی از  گرگ‌ها اومد تا به سمت آغل بره، چوپان رد پنجه‌های آقاسگه رو روی کمرش دید؛ تازه فهمید که در مورد اون چه فکرای بدی کرده؛ اما چه فایده؟ دیگه وقتی برای جبران اشتباهش نبود؛ رئیس گرگ‌ها که چوپان رو اینجوری خسته و پریشون دید، دستور داد تا اول چوپان رو بخورن تا برای مدت زیادی گوسفند داشته باشن؛ اما همینکه تصمیم به حمله گرفتن، سگ شجاع و با وفا از بین صخره‌ها رسید؛ چوپان وقتی چشمش به سگ افتاد، خیلی خوشحال شد؛ گرگ‌ها وقتی سگ رو دیدن، همه ترسیدن و فرار کردن.

بچه‌ها! اون‌روز چوپان برای این از دست سگش ناراحت بود؛ در موردش اشتباه کرد؛ آخه شبش یه گرگ بدجنس یواشکی وارد طویله شده بود؛ اون یکی از گوسفندا رو دزدید و برد، ولی آقاسگه اونو نجات داد. چوپان بدون اینکه فکر کنه، زود عصبانی شد و قضاوت بی‌جا کرد؛ اما وقتی واقعیت رو فهمید، خیلی خجالت کشید، چون نمی‌دونست چطور باید این کار زشتش رو جبران کنه.

بله عزیزای من! گاهی ما دچار اشتباه میشیم؛ توی عصبانیت به دیگران حرفی می‌زنیم که باعث ناراحتی و دلخوری اونا میشه؛ بعد وقتی که آروم میشیم و حقیقت رو می‌فهمیم، تازه متوجه میشیم که اشتباه کردیم؛ اما دیگه پشیمونی سودی نداره. ما باید یادمون باشه که حتی اگه یکی از دوستامون در حق ما بدی کرد، ما حق نداریم بهش بدی کنیم.

امیدوارم مثل همیشه شما گلای خوش عطر و بوی باغ زندگی مواظب خودتون باشین. تا یه شب دیگه و یه قصه دیگه خدانگهدار

 

قصه شب | « ماجرای چوپان و سگ شجاع و وفادار»

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
15 + 5 =
*****