وقت آن است که نگاه دوباره به تشبیهات رایجمان در تمام زمینههای زندگی از جمله روابط و کسب و کار بیندازیم. خداوند در نظر شما چه شکلی است؟ شبیه یک رئیس است یا شبیه یک پدر یا یک پادشاه؟ همسرتان را، رفیق راهتان میدانید یا باری روی دوشتان؟ بچههایتان را امانت خدا میدانید یا جزئی از داراییهایتان؟
همه ما در طول روز بارها از تشبیهات استفاده میکنیم؛ مثلاً میگوییم: «الان دیگه وقت پادشاهی منه» یا «من آفتاب لب بومم». از تشبیهات برای انتقال بهتر مفاهیم استفاده میکنیم! اگر واقعه الف، برایمان ملموس باشد و واقعه ب را به واقعه الف تشبیه کنیم، واقعه ب هم برایمان ملموس میشود؛ مثلاً اگر بخواهیم نارنگی را برای اولین بار به کسی که نارنگی ندیده توضیح بدهیم میگوییم: «یه چیزی شبیه پرتقاله؛ اما کوچکتر و پوستش راحتتر کنده میشه».
درست است که تشبیهات برای انتقال بهتر مفاهیم به کار میروند، اما قدرت تشبیهات چیزی فراتر از کلمات است؛ چون همراه با هر تشبیهی یک مجموعه از باورها، اعتقادات و احساسات منتقل میشود؛ مثلاً وقتی مشکلات به ما فشار میآورد، میگوییم: «روزگار پاشو گذاشته رو گردنم». به محض گفتن این جمله، احساس کسی به ما دست میدهد که میخواهد آخرین نفسهای زندگیاش را بکشد و وقتی احساس کنیم جز جان کندن کار دیگری از دست ما بر نمیآید، خب معلوم است که کاری نمیکنیم؛ امّا اگر به جای این تشبیه، گفته بودیم «زندگی مرا به چالش جدیدی برای رشد دعوت کرده»، احساس شوالیه قهرمان که دارد آموزش رزم میبیند به ما منتقل میشد.
قدرت تشبیهات، چیزی فراتر از چیزی است که گمان میکنیم؛ چون احساسات کاملاً به همراه تشبیهات منتقل میشوند. چند وقت پیش یک خانم 45 ساله برای مشاوره با من تماس گرفت. او تازه مادرش را از دست داده بود و مدام گریه میکرد. وسط گریه از او پرسیدم: «دقیقاً چه احساسی داری؟» او گفت: «احساس بیپناهی. حس میکنم پشتم در زندگی خالی شده است». از او پرسیدم: «در این چند سال اخیر، مادرت برای تو چکار کرد؟» گفت: «اون طفلی کاری از دستش برنمیاومد؛ حتی من حمام میبردمش و غذا در دهانش میذاشتم و لباساش رو عوض میکردم». من اینجا به او گفتم: «پس تو پشت و پناه او بودی، نه او پشت و پناه تو!»
درست در همین لحظه، گریهاش متوقف شد و با یک صدای رسایی بدون هقهق گفت: «بله در حقیقت من پشت و پناه او بودم». به او گفتم: «پس تو بیپناه نشدی. تو فقط دلتنگ مادرت شدی».
در یکی دیگر از جلسات، یک نفر به من گفت: «فلانی! من رسیدم به ته خط!» گفتم: «خب برو خط بعدی! مگر زندگی یک خط دارد؟» او بعد از چند لحظه مکث، گفت: «راست میگی. من فقط توی این موضوع به آخر خط رسیدم».
میبینید تشبیهاتِ درست، نجاتبخشاند و تشبیهاتِ بد، ویرانکننده! در بسیاری از زمینههای زندگی، یک تشبیه به ما خط فکری میدهد؛ بدون اینکه حواسمان باشد این تشبیه از کجا وارد ذهنمان شده است.
خیلی از آدمهای میانسال، یک تیکه کلام دارند که میگویند: «ما دیگه تو سرپایینی زندگی هستیم». من حس میکنم همین تشبیه باعث شده که اکثر ایرانیها در نیمه دوم عمرشان، دستاورد خاصی نداشته باشند. معلوم است کسی که حس کند در سرپایینی است، جز رها کردن زندگی، کار دیگری نمیکند؛ درست مثل رانندهای که در سر پایینی، پایش را از گاز برمیدارد و فقط قصد کنترل ماشین را دارد. زندگی مثل کوه نیست که در نیمه اول از روی آن بالا رفت و در نیمه دوم پایین بیاییم. زندگی، یک رشته کوه است که مدام فراز و فرود دارد و هربار در ارتفاع بالاتری از ارتفاع قبلی است.
وقت آن است که نگاه دوباره به تشبیهات رایجمان در تمام زمینههای زندگی از جمله روابط و کسب و کار بیندازیم. خداوند در نظر شما چه شکلی است؟ شبیه یک رئیس است یا شبیه یک پدر یا یک پادشاه؟ همسرتان را، رفیق راهتان میدانید یا باری روی دوشتان؟ بچههایتان را امانت خدا میدانید یا جزئی از داراییهایتان؟
یک بار دیگر تشبیهات خود را بررسی کنید. آیا این تشبیهات باعث پیشرفت و رشد شما در زندگی شده یا باعث عقبماندگی شما؟