مامان خانوما که چادر ندالن خنده دالن

03:43 - 1391/10/12
درست یادمه 4سالم بود که با مامانم توی اتوبوس نشسته بودیم و به خونه می رفتیم وقتی دیدم همه ی خانوما چادر سرشونه احساس کمبود شدیدی بهم دست داد همین بود که به مامانم گفتم منم چادر میخوام مامانم گفتن...

درست یادمه 4سالم بود که با مامانم توی اتوبوس نشسته بودیم و به خونه می رفتیم وقتی دیدم همه ی خانوما چادر سرشونه احساس کمبود شدیدی بهم دست داد  همین بود که به مامانم گفتم منم چادر میخوام مامانم گفتن: نه مامان تو خیلی کوچیکی نمیتونی چادر نگه داری بزرگتر شدی واست می دوزم ولی من اصلا گوشم بدهکار نبود تا خونه رسیدیم مثل بچه هایی که شکلات یا بستنی میبینن توی خیابون چادر مامانشون رو میگیرن می کشن  وهی به مامانشون میگن واسم بخر بخر و گریه می کنن منم همین برنامه رو تاخونه پیاده کردم البته در مورد چادر! اینقدر گریه کردم که حد نداشت.

وقتی رسیدیم خونه بابام که منو با اون ریخت و قیافه دید پرسید چی شده و مامانم قضیه رو واسش تعریف کرد بابام هم گفتن خوب براش یه چادر بدوز خلاصه با پادرمیونی بابا مامان قبول کرد که برام چادر بدوزه البته با یک تبصره که چادر مشکی نمیدوزم چادر نماز می دوزم

از اون روز من  اون چادر گل گلی رو از خودم دور نمیکردم وقتی چادرکشدار گل گلیمو سر میکردم دقیقا میشدم عین نه نه نقلی و همین قیافه ی بانمک باعث می شد بقیه ذوقم رو بکنن و من برای پوشیدن چادر بیشتر تشویق می شدم دیگه از اول دبستان رسما با پوشیدن چادر مشکی شدم یه دختر چادری .

یادم نمیره کوله پشتی می انداختم و چادرم رو می کردم سرم. پنجم ابتدایی که بودم یه بار توی مدرسه وقتی با بچه ها توی حیاط در حال بازی بودیم توی  برف  و گل خوردم زمین چادرم اینقدر گلی شد ه بود که اصلا نمیشد بهش نگاه کرد مدیر و معلمای مدرسه هر کاری کردن حاضر نشدم بدون چادر سوار سرویس بشم  آخرش زنگ زدن مامانم اومد دنبالم تا با تاکسی تلفنی دختر لجبازشو تادم در خونه برسونه

همون روزها بود که داداشم تازه زبون باز کرده بود یه روز که رفتیم دم دانشگاه مامانم اینا. چند تا خانوم مانتویی نسبتا شل حجاب از جلوی ماشین رد شدن داداشم به مامانم گفت: مامان خانوما که چادر ندالن خنده دالن کلی خندیدیم برادرم همه ی خانومایی که دوروبرش میدید چادری بودن حتی خواهرای خودش که کم سن تر از اون خانوما بودن، طبیعی بود واسش خانومای مانتویی عجیب باشن

من فکر میکنم خانواده ها باید اول ارزشها رو تو خونواده ی خودشون نهادینه کنن و بعد از بچه هاشون انتظار داشته باشن بچه های متدینی باشن تو خونه ای که همه از تیپ و قیافه ی دخترای مردم تعریف میکنن یا ماهواره میبینن یا با آدمایی رفت و آمد دارن که ظاهر موجهی ندارن چطور میشه انتظار داشت بچه ها مذهبی بار بیان

مامان و بابای من به خصوص بابام هیچ وقت منو مجبور نکردن که باید چادر بپوشی حتی بعضی وقتها وقتی دانشجو بودم و مدام چادرم پاره می شد بابام غرغر میکرد که آخه من چقدر چادر بخرم منم به شوخی میگفتم خوب من دیگه از فردا چادر نمیپوشم  بابامم خیلی راحت میگفت خوب نپوش من فکر میکنم پدرو مادر من فضای خونه رو طوری آماده کرده بودن که من خودم برم به سمت چادر مثلا ما خیلی به مراسم مذهبی می رفتیم ومن همیشه پای ثابت اجرای یک بخشی از اون مراسم بودم یا دکلمه می خوندم یا توی مجالس قرآنی شرکت می کردم.

یادمه یک بار یه آقا پسری رو دعوت کرده بودن که حافظ چند جزء قرآن بود و ازش سوال می پرسیدن  منم اون موقع دوم ابتدایی بودم و جزء یک رو حفظ کرده بودم از اون آقا یه سوال از سوره ی بقره پرسید بنده خدا با یه جای دیگه قاطی کرد و اشتباه جواب داد من یهو از وسط جمعیت بلند شدم بلند گفتم اشتباه خوند اشتباه خوند بابام که مجری جلسه بودن گفتن خوب درستش چیه خانوم کوچولو و من از وسط جمع شروع کردم به خوندن آیه خلاصه یه سوال از اون آقا می پرسیدن به سوال از من بعدم دعوتم کردن بالا و بهم جایزه دادن و کلی از اینکه چه چادر خوشگلی دارم و چقدر قشنگ قرآن میخونم ازم تعریف کردن امام جمعه هم یه قرآن بهم جایزه  داد  وکلی برام دست زدن

تو مراسمها هر وقت برنامه ام تموم میشد و با اون قد کوچولوم چادر به سر میومدمم پایین همه کلی قربون صدقه ام می رفتن همین باعث شد که من فکر کنم با چادر یه چیزایی از بقیه ی هم سن وسالام بیشتر دارم و احترامم بیشتره

دبیرستانی که بودم وقتی با دوستام که حجاب جالب نداشتن راه می رفتم می دیدم پسرا برای اونا مزاحمت ایجادمی کنن می فهمیدم که این چادرمه که منو داره حفظ میکنه

ولی تو دانشگاه هم مسخره می کردن هم بعضیا از چادریا بدشون میومد هم توی خوابگاه میگفتن واسه چی چادر میپوشی یه هم اتاقی داشتم که خیلی با من فرق داشت  ولی با هم خیلی خوب بودیم یه بار میخواستیم بریم سینما گفت نمیشه! یا شما باید بدون چادر بیاید یا من با چادر میام زشته تو خیابون با این همه تفاوت راه بریم من بدم میاد.  من و دوستم گفتیم ما که بدون چادر نمیایم نتیجه این شد که اون دوتا که چادر نداشتن چادر پوشیدن خود هم اتاقیم می گفت وقتی میرم شهرمون خواهرم میگه تو وقتی از اصفهان میای چقدر عوض میشی آخه او اصلا نماز نمیخوند بعد از اینکه با ما هم اتاقی شد نمازخون شد فکرکنم اخلاق ما باعث شد نظرش نسبت به چادریها و دین عوض بشه پس اخلاق چادری ها هم خیلی موثره.
خلاصه از 4 سالگی تاحالا که 25 سالمه و یه مهندس  برقم یادم نمیاد چادرم رو کنار گذاشته باشم عاشق چادرم هستم خیلی هم بهش احترام می گذارم با وجودش احساس کرامت و بزرگی میکنم واقعا حس میکنم یه حفاظی دورم رو گرفته که قوی ترین قدرتهای دنیا هم نمی تونن اون رو ازم بگیره.
چادر هدیه ای بود که بابام بهم داد باباجونم ازت ممنونم به خاطر چادرم

منبع:  من و چادرم ، خاطره ها

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
4 + 8 =
*****