مهمون عجیب و غریب! (قسمت دوم)

09:46 - 1402/03/13

--داستانی با موضوع اهمیت کنجکاوی و هوشیار بودن در انتخاب  دوست، ارزش وطن و زندگی در خاک و خانه خود...

به نام خدا | سلام به همه دوست‌های خوبم؛ شبتون بخیر؛ امشب اومدم تا با هم بریم سراغ قسمت دوم قصه مهمون عجیب و غریب.

غریبه سیاه، بعد از شنیدن حرف حیوون‌های جنگل بلوط، بدون اینکه حرفی بزنه، بال‌هاش رو روی صورتش کشید و شروع به گریه کرد؛ چون از وقتی که افتاده بود توی آب و سرش به سنگ‌ها خورده بود، یادش نمی‌اومد که از کجا اومده و برای چی اونجاست.

حیوون‌ها آروم‌آروم رفتن و اونو تنها گذاشتن؛ کم‌کم خورشید داشت پشت کوه هفت‌دالان غروب می‌کرد که یه بچه خرگوش کوچولو، تنهایی پای درخت مهمون غریبه اومد؛ دوتا دستش رو دو طرف دهنش گذاشت و صدا زد: آهای کوچولو! بیداری؟ بال‌هاتو بردار تا چشم‌هاتو ببینم؛ خجالت نکش! منم مثل تو دوستی ندارم؛ می‌خوای با هم دوست بشیم؛ من برات چند تا دونه تمشک و آلوی جنگلی آوردم؛ گفتم شاید گرسنه باشی.

غریبه همون‌طور که برعکس به شاخه درخت آویزون بود، با گوشه چشمش نگاهی به خرگوش‌کوچولو انداخت؛ ولی یادش نمی‌اومد که این میوه‌ها رو دوست داره بخوره یا نه؟

اون از مهربونی خرگوش خیلی خوشحال شد؛ ولی تا دندون‌های تیز و سفیدش رو به خرگوش‌ نشون داد، اون یه جیغ بلند زد؛ تمام میوه‌ها رو ریخت و فرار کرد.

اون بالای یه شاخه نشست؛ انقدر گریه کرد و گریه کرد تا ماه وسط آسمون رسید؛ آب دریاچه آروم و مهتابی بود؛ صدای باد که آروم برگ درخت‌های بلوط رو تکون می‌داد به گوش می‌رسید؛ غریبه سیاه برگشت کنار میوه‌هایی که خرگوش‌کوچولو آورده بود؛ آخه یادش اومد که مادرش توی خونه تاریکیشون، همین غذاها رو بهش می‌داد؛ اما نمی‌دونست که راه خونه‌اش کجاست و چرا مامانش پیشش نیست!

عزیزهای دلم! شب تموم شد و خورشید طلایی دوباره از راه رسید؛ مهمون غریبه با اینکه نمی‌خواست از خواب بیدار بشه، ولی با خودش گفت: بهتره تا از این دیرتر نشده، برم ببینم مامانم کجاست؛ شاید توی این جنگل بزرگ مامان منم داره دنبالم می‌گرده.

اون پر زد و در خونه روباه‌ها رفت؛ با نوک بالش در زد؛ بابا روباهه اومد جلوی در؛ غریبه سلام کرد و گفت: ببخشید! من گم شدم؛ خونه‌مونو بلد نیستم، دیروز گفتید که من شبیه شمام،؛می‌تونم با شما دوست باشم و پیشتون بمونم تا مامانمو پیدا کنم؟

آقا‌روباهه یه دستی به سیبیل‌های بلندش کشید و گفت: نه بچه‌جون! تو که دوست ما نیستی؛ تو کجا، روباه‌ها کجا! راستی نگفته بودی خرگوش می‌خوری؛ .......................................................شنیدم دیروز می‌خواستی خرگوش کوچولو رو بخوری، منم خیلی خرگوش دوست دارم ولی برو فسقلی برو پیش سنجاب‌ها به اون‌ها شبیه‌تری، بعد هم در رو بست و رفت توی خونه.

کوچولوی سیاه خیلی ناراحت شد، پر زد و رفت جلوی در خونه سنجاب‌ها، در زد، بازهم در زد، یه بار دیگه، ولی خبری نبود، یهو پنجره آشپزخونه باز شد، خانم سنجابه که داشت خمیازه می‌کشید گفت: اِ کوچولو تو اینجا چیکار می‌کنی، ما فکر کردیم رفتی، برو نزدیک ما نیا، میگن تو حیوون خطرناکی هستی، اگر می‌خوای بدونی کی هستی، برو پیش جغد شاخ‌دار، اون خیلی باسواده، خیلی می‌دونه، برو شاید بهت کمک کنه، بعدهم اصلا اجازه نداد غریبه کوچولو حرف بزنه، با ترس پنجره رو بست ورفت.

جوجه تیغی‌ها و خرگوش‌ها و خرس‌ها هم با غریبه دوست نشدن، چون فکر می‌کردن حیوون خطرناکیه، اون خیلی ناراحت شده بود، که یهو یاد حرف خانم سنجابه افتاد، پرسون پرسون رفت تا رسید به لونه جغد شاخ دار، در نداشت که در بزنه، یه خونه تاریک که هیچی معلوم نبود، برای همین صدا زد: سلااااام، ببخشید، خانم جغد شاخ‌دار، خونه هستید؟ من یه سوال دارم، کسی اونجا هست؟ آهااااای صدای من رو می‌شنوید؟ ببخشید من مامانم رو گم کردم، نمی‌دونم خونمون کجاست؟ اصلا نمی‌دونم کی هستم؟ چرا بقیه از من می‌ترسن و دوستم نمیشن؟

همین موقع بود که از وسط تاریکی‌های لونه، یه کله گنده پردار با چشم‌های بزرگ و قهوه ای بیرون اومد، غریبه کوچولو ترسید و عقب رفت، جغد شاخ‌دار خمیازه‌ای کشید، چندبار همونجا که ایستاده بود بال زد تا خستگیش در بره، بعد آروم گفت: هوووو هوووو، چه کوچولوی قشنگی، چندسال بود که یه خفاش سیاه توی جنگل بلوط ندیده بودم، راهت رو گم کردی فسقلی؟ حتما بدون اجازه مامانت از خونه بیرون اومدی، چون خوب بلد نبودی پرواز کنی افتادی توی دریاچه و سرت به سنگی خورده و حالا نمی‌دونی کجایی و کی هستی؟

غریبه سیاه که تازه فهمیده بود چه حیوونیه با خوشحالی گفت: آره یادم اومد، من بی اجازه مامانم می‌خواستم بدونم حیوون‌های جنگل بلوط چه شکلین برای همین اومدم تا اون‌ها رو ببینم ولی افتادم توی آب، پس من یه خفاشم، ولی چرا بقیه با من دوست نمیشن؟

جغد شاخ‌دار خوابالو خمیازه‌ای کشید و گفت: عزیزم، ناراحت نباش، اون‌ها فکر کردن می‌خوریشون، ولی نمیدونن غذای تو فقط میوه است، من براشون تعریف می‌کنم که تو خطرناک نیستی ولی خونه تو اینجا نیست، اونطرف دریاچه، توی بزرگترین غار کوه هفت دالانه، مامانت و بقیه خفاش‌های سیاه همه اونجا توی غار زندگی می‌کنن، فقط شب‌ها که همه خوابن میان به جنگل ما و میوه درخت ها رو می‌خورن، بعد هم نزدیک صبح هم برمی‌گردن به کوه برای همینه این حیوون‌ها تاحالا خفاش ندیدن و از تو ترسیدن.حالا نگران نباش من خودم می‌برمت پیش مادرت.

خفاش کوچولو که حالا دیگه خودش رو شناخته بود و خیالش راحت شده بود، با جغد شاخ‌دار پر زد و رفت به کوه هفت دالان، نزدیک غار بزرگ که رسیدن دید مادرش منتظرشه، با خوشحالی پرید بغلش و از جغد مهربون خداحافظی کرد ولی اون کوچولو بعدا، بازهم به جنگل بلوط رفت، چون دیگه همه حیوون‌ها فهمیده بودن که اون یه خفاش میهوخواره و اصلاخطرناک نیست، وهمه شون شدن دوست‌های خوب خفاش فسقلی قصه ما

خب مهربون‌های من، امیدوارم از قصه امشب هم لذت برده باشید و دوست‌های خوبتون رو با مهربونی برای خودتون نگه دارید، تا یه قصه شب دیگه همه‌تون  رو بهخ خدای دوست داشتنی می‌سپارم و میگم شب بخیر، خدانگهدار.

 

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
2 + 8 =
*****