قصه شب « اشتباه بزرگ و عجیب حیوونای جنگل»، ماجرای اتفاقی است که قرار است برای جنگل رخ دهد؛ اما وقتی شیر از سایر حیوانات کمک میخواهد، با بیتفاوتی آنان رو برو میشود؛ در نهایت این عمل زشت، باعث پشیمانی آنان میگردد.

به نام خدا | قصه اشتباه بزرگ و عجیب حیوونای جنگل
سلام به شما کوچولوهای عزیز؛ کوچولوهای مهربون؛ بچههای شاداب و شنگول؛ شبتون بخیر؛ باز هم یه بار دیگه با یه قصه دیگه پیش شما اومدم. پس بریم به سراغ قصه جدیدمون:
جنگل سوت و کور بود؛ هر کدوم از حیوونها مشغول کار خودشون بودن؛ عقاب تیزپرواز که روی صخره بلندِ نزدیک جنگل لونه داشت، با نگرانی روی درخت بلوط نشست؛ وقتی چشمش به سلطان جنگل افتاد، با عجله گفت: سلام آقاشیرِ! یه خبر خیلی مهم براتون دارم؛ لطفاً همه رو توی میدون اصلی جنگل جمع کنین.
شیر که میدونست عقاب هیچوقت دروغ نمیگه، دستور داد تا همه بیان و خبر مهم رو از زبون عقاب بشنون.
وقتی همه جمع شدن، عقاب گفت: دوستهای خوبم! من امروز مشغول پرواز بودم که چشمم به سدّ نزدیک جنگل افتاد؛
متاسفانه سد تَرَک برداشته و ممکنه هر لحظه بشکنه؛ خطر یه سیل بزرگ ما رو تهدید میکنه؛ اگه این آب به سمت جنگل بیاد، لونه خیلی از شما نابود میشه.
حرف عقاب که تموم شد، بین حیوونها همهمهای به پا شد؛ بعضیها ترسیدن و شروع به جیغ و داد کردن؛ ولی آقاشیرِ که سلطان جنگل بود، بهشون گفت: نترسین! برای هر مشکلی یه راه حل مناسب وجود داره؛ اگه همه دست به دست هم بدیم، به راحتی جنگلمون رو از خطر نجات میدیم.
هنوز حرفهای آقاشیرِ تموم نشده بود که روباه با صدای بلند گفت: آقاشیره! معلومه چی میگی! اگه اون سد بشکنه، سیل همه جنگل رو نابود میکنه، به نظر من قبل از اینکه اتفاقی بیفته، همه باید از اینجا بریم.
با گفتن این حرف، خیلیها ترسیدن؛ یه عده تصمیم گرفتن قبل از اینکه بلایی سرشون بیاد، فرار کنن و برن.
هرچقدر آقاشیرِ ازشون خواست که دست به دست هم بدن و جنگل رو نجات بِدن، هیچ فایدهای نداشت.
اونها همه بالای صخرهای که نزدیک جنگل بود رفتن؛ اما نه لونهای داشتن که توش زندگی کنن، نه غذایی که اون رو بخورن؛ حتی هیچ جایی هم برای تفریح و دورهمی نداشتن؛ فقط روزها رو به سختی میگذروندن تا ببینن آخرش چی میشه؛ در عوض یه عده کمی به حرف آقاشیرِ گوش دادن و توی جنگل موندن.
اونها تصمیم گرفتن تا به کمک هم جنگل رو از خطر نجات بِدن؛ برای همین با مشورت سلطان جنگل به سمت سد رفتن و شروع به تعمیرش کردن؛ گورکن، شروع به کندن چالههای بزرگی کرد تا مسیر آب تغییر کنه؛ بقیه هم خاکها رو اطراف سد ریختن تا جلوی ورود آب رو به جنگل بگیرن.
با همکاری و همدلی، امید به موفقیت توی دل همه موج میزد؛ خیلی خوشحال بودن که با کمک هم، میتونن این مشکل رو حل کنن؛ اما از طرف دیگه، حیوونهایی که از جنگل رفته بودن، روز به روز شرایطشون سختتر میشد.
چند روز بعد، وقتی زاغی مشغول پرواز توی آسمون بود، با تعجب دید که سد درست شده و برای جنگل هم هیچ اتفاقی نیفتاده؛ اون با سرعت خودشو به حیوونای روی صخره رسوند و ماجرا رو تعریف کرد.
لاکپشتِ پیری که اونجا بود، با ناراحتی سری تکون داد و گفت: کاش ما هم توی جنگل میموندیم، اینطوری اگه مشکلی پیش میاومد، همه کنار هم بودیم؛ ولی الآن ما از بقیه جدا شدیم؛ حالا با چه رویی به جنگل برگردیم؟
حیوونای دیگه هم موافق حرف لاکپشت بودن؛ اما نمیدونستن باید چیکار کنن؛ همه دلشون هوای لونههای گرم و نرمی که داشتن رو کرده بود؛ دلشون برای تمشکهای جنگلی تنگ شده بود که یهو صدای پرواز عقاب رو شنیدن؛ اون همین که روی صخره نشست، نفسی کشید و گفت: شماها کار خوبی نکردین؛ لحظهای که همسایهها و سلطان جنگلتون به شما احتیاج داشتن، اونها رو تنها گذاشتین؛ البته فکر نمیکردین که آخر و عاقبتِ شما اینجوری بشه؛ با مهربونی که من از حیوونها سراغ دارم، میدونم شما رو بخشیدن؛ البته به شرط اینکه یاد بگیرین از این به بعد، به حرف سلطان جنگل گوش بدین.
بله دوستای من! هر گروهی که یهجا زندگی میکنن یا تصمیمی برای انجام کاری دارن، نیاز به فردی برای راهنمایی دارن تا دچار اشتباه نشن؛ درست مثل بازی فوتبال که یه سرمربی داره؛ همه باید حواسشون به حرفهای کاپیتان یا سرمربیشون باشه تا هر کسی کار خودشو درست انجام بده.
اگه توی جمع به این بزرگی، چندنفر با بقیه همکاری نکنن، احتمال شکست بقیه هم وجود داره.
بچههای گلم؛ قصه امشب هم تموم شد؛ امیدوارم که ازش درس خوبی گرفته باشین؛ تا یه شب دیگه و یه قصه دیگه؛ خدانگهدار.