قصه شب | «یه روزنامه‌دیواری خوشگل »

11:46 - 1402/03/17

قصه «یه روزنامه‌دیواری خوشگل»، ماجرای دخترکی به نام مریم است که تلاش می‌کند با هوش و استعداد خودش روزنامه‌دیواری‌ای که خانم معلم گفته را تهیه نماید؛ اما بعدا به اهمیت کمک گرفتن از دیگران پی می‌برد.

به نام خدایی که همه ما رو به زیباترین شکل آفرید؛ خدای مهربونی که همه بنده‌هاش مخصوصا شما کوچولوهای باادب رو خیلی دوست داره. سلام به شما بچه‌های مهربون و عزیز، امشب با یه قصه دیگه از شهر خیالی قصه ها، پیش شما اومدم؛ پس تا خوابتون نبرده، بریم و اونو بشنویم:

مدرسه تازه تعطیل شده بود؛ بچه‌ها یکی‌یکی از کلاس‌ بیرون می‌اومدن و به سمت خونه می‌رفتن. مریم هم که یه دختر کلاس دومی بود، از کلاس بیرون اومد؛ ولی برخلاف دوستای دیگه‌اش که خوشحال و شاد بودن، توی فکر بود.

اون با خودش فکر می‌کرد که چطوری می‌تونه تکلیفی که خانم معلم بهشون داده رو انجام بده؛ تکلیف درست کردن یه روزنامه‌دیواری خوشگل و قشنگ.

همینطوری که داشت فکر می‌کرد و راه می‌رفت، یه دفعه دید که خانم‌معلم کنارش ایستاده و داره بهش نگاه می‌کنه.

مریم که یه کم هول شده بود، سلام کرد و گفت: خانم! داشتم به درست کردن روزنامه‌دیواری فکر می‌کردم؛ آخه نمی‌دونم باید چیکار کنم.

خانم صمدی: خب از مامان یا بابات کمک بگیر؛ من مطمئنم تو می‌تونی یه روزنامه‌دیواری خوشگل درست کنی.

مریم سری تکون داد؛ با خوشحالی از معلمشون خداحافظی کرد؛ بعد از مدرسه بیرون اومد تا به خونه بره.

توی راه فقط به این فکر می‌کرد که هرچه زودتر به خونه برسه و با کمک مامانش کارش رو شروع کنه؛ اما یهو صدایی رو از پشت سرش شنید؛ همین‌که برگشت، سمیرا رو دید.

اون به مریم سلام کرد و گفت: مریم! تو می‌خوای برای روزنامه‌دیواری چیکار کنی؟

مریم: نمی‌دونم! به نظرم مامانم بتونه بهم کمک کنه.

سمیرا: عجب دختر تنبلی هستی ها! یه روزنامه‌دیواری که دیگه این حرف‌ها رو نداره؛ خب خودت درستش کن.

سمیرا اینو گفت؛ بعد با عجله از مریم فاصله گرفت و رفت.

وقتی مریم به خونه رسید، ناهارشو خورد؛ حالا دیگه وقت درست کردن روزنامه‌دیواری بود؛ دخترکوچولوی قصه ما از توی کمدش تیکه‌های رنگارنگ مقوا، چند تا مداد‌رنگی، ماژیک و چسب رو بیرون آورد؛ بعد هم شروع به کار کرد.

اون با قیچی مقواهای رنگی رو تکه‌تکه کرد؛ بعد با چسب اون‌ها رو روی مقوای بزرگ سفید چسبوند. وقتی کارش تموم شد، یه نفس عمیقی کشید و نگاهی به روزنامه‌دیواریش انداخت؛ اما اون اصلاً چیزی نبود که مریم دوست داشت و توی فکرش بود.

مریم دیگه خسته شده بود و حال بلند شدن نداشت. دلش پر از غصه بود؛ حالا چطور این کار رو به مدرسه ببره؛ کاش به حرف سمیرا گوش نمی‌داد؛ کاش همون کاری رو می‌کرد که خانم معلم گفته بود؛ کاش از مامان و بابا کمک می‌گرفت.

الآن دیگه نه مقوای سالمی داشت و نه چسبی براش باقی مونده بود.

فردا حتماً دوستاش و خانم‌معلم مسخره‌اش می‌کردن.

مریم با ناراحتی به سمت اتاقش رفت؛ روی رختخوابش خوابید؛ همین‌طور که به اتفاقات فردا فکر می‌کرد، خوابش برد.

صبح که از خواب بیدار شد، یاد اتفاق شب قبل افتاد؛ دیگه نمیشد کاری کرد و باید به مدرسه می‌رفت. اون روزنامه‌دیواری رو برداشت و با عجله رفت.

زنگ اول خانم‌معلم کارهای همه بچه‌ها رو دید تا اینکه نوبت به مریم رسید.

وقتی خانم صمدی روزنامه مریم رو دید، متوجه همه‌چیز شد؛ اولش اخم کرد؛ ولی بعدش لبخندی زد و گفت: دخترم! از اینکه سعی کردی خودت یه کاری رو انجام بدی، خیلی خوشحالم؛ ولی از اینکه از دیگران کمک نگرفتی، ناراحتم؛ تو با همکاری بقیه می‌تونستی این کار رو بهتر انجام بدی.

بله عزیزای من! حتی اگه ما کاری رو به تنهایی می‌تونیم انجام بدیم، همکاری و هم‌فکری با دیگرن می‌تونه به بهتر شدن کارمون کمک کنه.

امیدوارم شما هم از پدر و مادر یا بزرگترهاتون برای انجام بهتر کارها کمک بگیرین. دوستای من! هرکسی که با کمک دیگران کاری رو انجام بده، موفق‌تر میشه.

خب دیگه! این قصه هم تموم شد و من باید از پیشتون برم؛ گلای زیبای من، خدانگهدار

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
2 + 4 =
*****