داستانی با موضوع هجرت پیامبر و بمناسبت واقغه غارثور

به نام خدای مهربون | قصه ی نگهبانان غارثور
سلام و شببخیر به همه بچهها؛ میدونم دوباره شب شده و همه منتظر شنیدن قصه هستین؛ یه قصه جالب و شنیدنی که خواب به چشمهای قشنگتون بیاره و ازش یه چیز خوب یاد بگیرین.
سالها قبل توی شهر مکه، بدجنسترین و بیرحمترین دشمن اسلام، یعنی ابوسفیان زندگی میکرد؛ اون پدربزرگ یزید بود که میخواست هرطور شده، دین اسلام رو از بین ببره؛ برای همین، افراد پولدار و آدمای قدرتمند مکه رو به خونهاش دعوت کرد.
کوچههای شهر مکه خلوت و خالی بود. دونه دونه مهمونای ابوسفیان از راه میرسیدن و یواشکی وارد خونه میشدن؛ وقتی همه جمعشدن، پدربزرگ یزید با صدای بلند و عصبانی گفت: خوشآمدید دوستان من، همه ما از پولدارترین، قویترین ومعروفترین مردم مکه هستیم، اما چهاردهساله که نتونستیم محمد رو که پول و قدرت نداره رو از بین ببریم؛ اون داره هر روز مردم بیشتری رو با کتاب آسمونیش مسلمون میکنه؛ کمکم بتپرستی داره از بین میره؛ دوستهاش زیادتر شدن؛ حتی بچههای کوچیک مکه هم به خاطر مهربونیهاش از ته دل دوسش دارن؛ البته من یه نقشه جدید و حساب شده دارم؛ نقشهای که نباید هیچکس ازش خبردار بشه.
بچهها! نقشه پدربزرگ بدجنس یزید این بود که هرکدوم از دوستاش، یه جنگجوی قوی رو بیاره؛ بعد همهشون با هم، یه شب، بیسروصدا، وقتی حضرت محمد خوابن، دسته جمعی، با شمشیرهای تیز و زهرآلود، به آرزوشون برسن.
اما دوستهای خوبم، از اون جایی که خدای بزرگ همیشه مواظب پیامبر مهربون ما بود، خبر این نقشه شیطانی و خطرناک رو به گوششون رسوند؛ دونفر برای نقشه نجات حضرت محمد انتخاب شدن.
قرار شد امام علی، اون شبِ خطرناک برای اینکه جنگجوهای بیرحم نفهمن پیامبر خونه نیستن، توی رختخواب حضرت محمد بخوابن؛ ابوذر هم کمک کنه تا رسول خدا قبل از رسیدن شمشیرزنهای بدجنس، زود و یواشکی از شهر بیرون برن؛ همینطور هم شد، و همه کارها طبق نقشه خدا انجام شد.
ابوسفیان و دوستهاش به خاطر اینکه نتونسته بودن پیامبر رو بکشن، خیلی عصبانی و ناراحت بودن؛ ولی نباید اجازه میدادن که حضرت محمد به مدینه برسه؛ برای همین صبح زود دستوردادن همون جنگجوها به دنبال پیداکردن پیامبر برن.
پیامبر تموم شب رو با پای پیاده رفتن و رفتن تا به یه کوه بلند رسیدن؛ بعد ازش بالا رفتن؛ اونا با سختی و خستگی زیاد به قله کوه رسیدن؛ اونجا یه غار کوچیک به اسم غار ثور بود؛ غاری که توی قرآن هم اومده؛ میدونید چرا؟
پیامبر برای قایم شدن از دست سربازای بیرحم ابوسفیان تا سه روز توی این غار بودن؛ از اون طرف جنگجوهای مکه هم تموم بیابونهای اطراف شهر رو میگشتن ولی نشونهای پیدا نمیکردن تا اینکه به یه کوه بلند رسیدن؛ یکی از اونا گفت: سه روزه داریم میگردیم؛ جایی از این بیابون نبوده که ما نرفته باشیم؛ فقط همین کوه مونده، شاید محمد لا به لای این سنگا یا پشت صخرهها قایم شده!
دوست بدجنسش با لبخند گفت: آره، راست میگه؛ بیاید بریم بالای کوه و هرکدوم یه طرف رو بگردیم؛ حتماً محمد اینجاست، بالاخره پیداش میکنیم و با تیزی این شمشیرا، انتقام این همه خستگی و گرما و تشنگی رو ازش میگیریم.
بله بچهها! اونا از کوه بالا رفتن؛ بعد لای هر سنگ و صخرهای رو با دقت گشتن؛ شمشیرهای تیز و زهرآلود دشمنهای خدا خیلی به حضرت محمد نزدیک شده بودن، پیامبر صدای پاهای اونا و نفس کشیدنشون رو میشنیدن؛ اما فقط از خدا کمک میخواستن؛ اینجا بود که به دستور خدای مهربون یه عنکبوت ریزهمیزه با تارهای نازکش جلوی غار رو بست؛ بعدم یه کبوتر سفید اومد و دم درش تخم گذاشت و روی اون نشست.
جنگجوهای بیرحم وقتی همگی به غار ثور رسیدن، نفسنفس میزدن و از گرما عرق میریختن؛ یه نفر با صدای بلند داد زد: خب تموم شد؛ همه جا رو گشتیم؛ فقط همین غار مونده؛ آهای محمد! اگه اونجایی، خودت بیرون بیا.
بعد از اینکه صدایی نشنیدن، یه نفر دیگه گفت: آخه نادون! مگه میشه توی این غار کسی باشه؟ در غار تارعنکبوت بسته شده؛ حتماً اگه کسی توی غار میرفت، این تارها پاره میشد؛ تازه اینجا لونه کبوترم هست؛ اگه کسی قبل از ما اینجا بود، حتماً این کبوتر از ترس نه لونه میساخت و نه تخم میذاشت؛ محمد اینجا نیست؛ من که رفتم؛ شما هم وقتتون تلف نکنید.
بقیه جنگجوها یه کم فکرکردن و دیدن راست میگه، پس همگی از گشتن غار پشیمون شدن و بهسرعت رفتن تا جاهای دیگه رو بگردن.
بعد از رفتن دشمنها، حضرت محمد از غار بیرون اومدن و به طرف مدینه راه افتادن.
بله دوستهای گلم! خدای مهربون با یه کبوتر فسقلی و چند تا رشته نازک تارعنکبوت که حتی با فوت جنگجوهای ابوسفیان از بین میرفت، جلوی شمشیرای تیز و برنده رو گرفت.
ما هم توی زندگیمون هرجا از ته دل فقط از خدا کمک بخوایم، با چیزایی که باورمون نمیشه بهمون کمک میکنه و ما رو از سختیها نجات میده.
خب قصه امشبم تموم شد؛ امیدوارم فردا شب باز هم مهمون خونههای شما باشم؛ تا یه قصه ی شنیدنی دیگه، همهتون به خدای عزیز میسپارم؛ خدانگهدار.