داستانی بمناسبت هفته دفاع مقدس با موضوع شجاعت و وطن پرستی و ایمان خلبانان نیروی هوایی ارتش...

به نام خدای مهربون خدای کوه و دشت و پرنده | قصه ی پرندههای شجاع ایران
سلام و شب بخیر به همه؛ آی بچهها! دوباره قصه های شب اومده؛ بیاید؛ بیاید بشینید که دوباره براتون یه ماجرای قشنگ و شنیدنی آوردم؛ یه قصه پر از شجاعت و هیجان.
تابستون داشت کمکم تموم میشد و بچهها برای رفتن به مدرسه آماده میشدن؛ فرهاد کوچولو هم داشت توی حیاط خونشون با چند تا روزنامه و چوب نازک، برای خودش یه بادبادک بزرگ میساخت. اون مثل خیلی از شما آرزو داشت وقتی بزرگ میشه، مثل باباش یه خلبان شجاع و نترس بشه؛ برای همین روی دیوار اتاقش پر از عکس هواپیما و بالگردای جنگی بود؛ اونروز فرهاد خیلی تلاش کرد تا بادبادکش رو درست کنه، اما نتونست؛ آخه چوبای بادبادک محکم به روزنامه نمیچسبیدن؛ به خاطر همین خیلی عصبانی و ناراحت بود؛ دستهاش پر از چسب شده بود و زیر آفتاب عرق کرده بود؛ همین موقع مامان با یه سبد خرید اومد؛ نگاهی به فرهاد کرد و با لبخند گفت: بهبه! مهندس کوچولوی ما از صبح تا حالا داره چیکار میکنه؟ سفینه فضاییت درست شد؟ چقدر ساختنش طول میکشه آقای خلبان؟
فرهاد اخماشو توی هم برد و با ناراحتی جواب داد: هیچم خنده نداره؛ هرکاری میکنم نمیتونم بسازمش؛ بعد از ظهر قراره با حامد و نوید بریم بادبادکامونو هوا کنیم، ولی من هنوز نتونستم حتی چوباشو به هم بچسبونم؛ دیگه خسته شدم.
مامان بازهم لبخند زد و قرار شد برای اینکه فرهاد هم یه کم آروم بشه باهم برن خرید تا مامان هم تنها نباشه؛ خونه اونها توی یه شهرک نظامی نیروی هوایی ارتش بود؛ آقا فرهاد بازیگوش، یا از مامان عقب میموند و یا جلو میزد، حواسش مدام به پروانهها و گربهها بود و دنبال اونها میدوید.
همین که اذان ظهر از مسجد بلند شد، مامان و فرهاد به میوهفروشی رسیدن؛ هرچی عقربههای ساعت به دو نزدیکتر میشد، دلشورههای مامان بیشتر میشد؛ انگار یه چیزی توی دلش خبر از شروع یه اتفاق بد میداد؛ همه حواسش به فرهاد بود که ازش دور نشه.
قرار شد حالا که وقت نمازه و میوهفروشی هم نزدیک مسجده، اول برن با هم نمازشون رو به جماعت بخونن و بعد خرید کنن. بعد از نماز آقا کوچولو با اجازه مامانش توی پارک نزدیک مسجد رفت تا بازی کنه؛ مامانم برای خرید میوه و سبزی رفت.
ساعت نزدیک دو بود که یهو صدای بلندی از دور به گوش رسید؛ فرهاد که خیلی صدای هواپیماهای جنگنده رو خوب میشناخت، زود چشماشو رو به آسمون دوخت تا اونا رو ببینه؛ اما اینبار با دفعههای قبل خیلی فرق میکرد؛ چند تا هواپیمای پرسرعت توی آسمون پیدا شدن؛ بعد خیلی سریع از روی سر فرهاد رد شدن و به طرف فرودگاه رفتن؛ مامان و بقیه خانمهایی که داشتن خرید میکردن، از مغازه بیرون اومدن؛ چیزی نگذشت که صدای انفجار بمبهای بزرگ از دور به گوش رسید؛ جاهای مختلف شهرک و فرودگاه با بمبای هواپیماها منفجر شد؛ صدای جیغ و فریاد همه بلند شده بود؛ فرهاد هنوز نمیدونست چی شده که مامان سریع دوید و پسرش رو مخفی کرد؛ بله بچهها! این اولین حمله هوایی دشمن به ایران بود و شروع 8 سال جنگ تحمیلی؛ میوههای مامان روی زمین ریخته بود؛ همه مردم از ترس فرار میکردن. هیچکس باور نمیکرد که جنگ شده باشه؛ فرهاد و مامان خیلی زود به خونه برگشتن؛ چیزی نگذشت که بابا باعجله اومد خونه؛ لباس خلبانی به تنش بود؛ فرهاد رو بغل کرد و بوسید؛ بعد به مامان گفت: خدا رو شکر که سالم هستین؛ خیلی نگران بودم؛ میترسیدم توی بمبارون براتون اتفاقی افتاده باشه؛ شنیدم همدان و اصفهان و کرمانشاهم بمبارون شده؛ دشمن انقدر از هواپیماهای ایران میترسیده که سریع فرار کرده؛ شکر خدا مردم زیادی شهید و زخمی نشدن؛ فرهاد جان! مراقب مامان باش؛ قراره ما خیلی زود جوابشونو بدیم.
بله دوستای خوبم! فردای اون روز نیروی هوایی ارتش ایران با صد و چهل تا هواپیمای جنگی، جواب دشمن رو دادن و با یه نقشه حسابی، بزرگترین حمله هوایی رو انجام دادن؛ بعدم خیلی از فرودگاهها، هواپیماها و چاههای نفتشون رو نابود کردن.
امیدواریم ما هم مثل اون مردای شجاع، همیشه مراقب کشور عزیزمون باشیم و یاد شهدای جنگ هیچوقت از دلمون بیرون نره، چون اگه اونا 8 سال از ایران دفاع نمیکردن، الان به جای لبخند راحتی و امنیت، گریه ترس و سختی توی چشمامون بود؛ حالا دیگه همه رو به خدای مهربون میسپارم. تا قصه ی فردا شب، خدانگهدار.