جوانی که همسرش را از امام رضا گرفت

07:08 - 1393/06/15
چکیده: چه خوبست که در امر ازدواج نیز متوسل به ائمه اطهار شده و از آنها کمک بخواهیم تا در انتخاب مان به اشتباه نیافتیم، و افراد صالح و خوب مورد انتخاب‌مان شود.
حرم امام رضا ( علیه السلام)

رهروان ولایت ـ چه خوبست که در امر ازدواج نیز متوسل به ائمه اطهار شده و از آنها کمک بخواهیم تا در انتخاب مان به اشتباه نیافتیم، و افراد صالح و خوب مورد انتخاب‌مان شود.

مرحوم میرزا علی نقی قزوینی فرمود:
روز عید نوروزی هنگام تحویل سال من در حرم مطهر حضرت رضا (علیه السلام) مشرف بودم و معلوم است كه هر سال برای وقت تحویل سال به نحوی در حرم مطهر از كثرت جمعیت جای بر مردم تنگ می شود كه خوف تلف شدن است. با این وجود من در آن روز در حال سختی و تنگی مكان در پهلوی خود جوانی را دیدم كه به زحمت نشسته و به من گفت هر چه می خواهی از این بزرگوار بخواه.
من چون او را جوان متجددی دیدم خیال كردم از روی استهزاء این سخن را می گوید. گویا خیال مرا فهمید، و گفت خیال نكنی كه من از روی بی اعتقادی گفتم بلكه حقیقت امر چنین است زیرا كه من از این بزرگوار معجزه بزرگی دیده ام.

من اصلاً اهل كاشمرم و در آنجا كه بودم پدرم به من كم مرحمتی می نمود لذا من بی اجازه او پای پیاده بقصد زیارت این بزرگوار به مشهد مقدس آمدم. جائی را نمی دانستم و كسی را نمی شناختم یكسره مشرف بحرم مطهر شدم و زیارت نمودم. ناگاه در بین زیارت چشمم بدختری افتاد كه با مادر خود بزیارت آمده بود.
چون چشمم بآن دختر افتاد منقلب و فریفته او شدم و عشق او در دلم جاگیر شد بقسمی كه پریشان حال شدم سپس نزد ضریح آمدم و شروع بگریه كردم و عرض كردم ای آقا حال كه من گرفتار این دختر شده ام همین دختر را از شما می خواهم.
گریه و تضرع زیادی نمودم بقسمی كه بیحال شدم و چون بخود آمدم دیدم چراغهای حرم روشن شده و وقت نماز مغرب است لذا نماز خواندم و با همان پریشانی حال باز نزد ضریح مطهر آمدم وشروع بگریه و زاری كردم. و عرض كردم:
ای آقای من دست از شما بر نمی دارم تا به مطلب برسم و به همین حال گریه و زاری بودم تا وقت خلوت كردن حرم رسید وصدای جار بلند شد كه ایّهاالمؤمنون (فی امان اللّه)
منهم چون دیدم حرم شریف خلوت شده و مردم رفته اند ناچار بیرون آمدم. چون به كفشداری رسیدم كه كفش خود را بگیرم دیدم یك نفر در آنجا نشسته است و به غیر از كفش من كفش دیگری هم نیست.
آن نفر مرا كه دید گفت نصرالله كاشمری توئی؟
گفتم بلی!!
گفت بیا برویم كه ترا خواسته اند. من با او روانه شدم ولی خیال كردم كه چون من از كاشمر بدون اذن پدر خود آمده ام شاید پدرم به یك نفر از دوستان خود نوشته است كه مرا پیدا كند و به كاشمر برگرداند.
بالجمله مرا بیك خانه بسیار خوبی برد. پس از ورود مرا دلالت بحجره ای كرد. وقتی كه وارد حجره شدم. شخص محترمی را در آنجا دیدم نشسته است.
مرا كه دید احترام كرد و من نشستم آنگاه به من گفت میرزا نصرالله كاشمری توئی؟ گفتم بلی.
گفت: بسیار خوب، آنگاه به نوكر گفت: برو برادر زن مرا بگو بیاید كه بااو كاری دارم چون او رفت و قدری گذشت برادرزنش آمد و نشست.
سپس آن مرد به برادرزن خود گفت حقیقت مطلب این است كه من امروز بعدازظهر خوابیده بودم و همشیره تو با دخترش بحرم برای زیارت رفته بودند، ناگاه در عالم خواب دیدم یك نفری درب منزل آمد و فرمود حضرت رضا (علیه السلام) تو را می خواهد.
من فوراً برخواسته و رفتم و تا میان ایوان طلا رسیدم، دیدم آن بزرگوار در ایوان روی یك قالیچه ای نشسته چون مرا دید صورت مبارك خود را بطرف من نمود و فرمود این میرزا نصرالله دختر تو را دیده و او را از من می خواهد.
حال تو دخترت را باو ترویج كن (و كسی را روانه كن كه در فلان وقت شب در فلان كفشداری او بیاورد) از خواب بیدار شدم و آدم خود را فرستادم درب كفشداری تا او را پیدا كند و بیاورد وحال او را پیدا كرده و آورده اینك اینجا نشسته و اكنون تو را طلبیدم كه در این باب چه رأی داری؟
گفت جائی كه امام فرموده است من چه بگویم.
آن جوان گفت من چون این سخنان را شنیدم شروع به گریه كردم الحاصل دختر را به من تزویج كردند و من به مرحمت حضرت رضا (علیه السلام) بحاجب خود كه وصل آن دختر بود رسیدم وخیالم راحت شد این است كه می گویم هرچه می خواهی از این بزرگوار بخواه كه حاجات از در خانه او برآورده می شود.[1]

-------------------------------------
پی نوشت:

[1]كرامات رضویه 

کلمات کلیدی: 

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
3 + 13 =
*****