داستان مفید مباحثه با عالم یهودی

07:41 - 1391/10/15
محدّثین و مورّخین به نقل از امام جعفر علیه السلام آورده اند: روزی هشام بن عبدالملك ، پدرم امام محمّد باقر علیه السلام را نزد خود احضار كرد.
امام باقر(ع)مباحثه با یهودی

محدّثین و مورّخین به نقل از امام جعفر علیه السلام آورده اند: روزی هشام بن عبدالملك ، پدرم امام محمّد باقر علیه السلام را نزد خود احضار كرد.

و چون حضرت به مجلس هشام وارد شد، پس از مذاكراتی در مسائل مختلف ، هشام ما را به همراه چند ماءمور مرخّص ‍ كرد.

از مجلس هشام بن عبدالملك خارج و راهی منزل شدیم ، در بین راه به میدان شهر برخوردیم كه عدّه بسیاری در آن میدان تجمّع كرده بودند، پدرم از مامورین هشام - كه همراه ما بودند - سؤ ال نمود: این ها چه كسانی هستند؟ و برای چه این جا جمع شده اند؟

یكی از مأ مورین گفت : این ها علماء و رُهبانان یهود هستند، كه سالی یك بار در همین مكان تجمّع می كنند و پرسش و پاسخ دارند؛ و آن كه در وسط جمعیّت نشسته ، از همه بزرگ تر و عالم تر می باشد.

آن گاه پدرم حضرت باقرالعلوم علیه السلام صورت خود را پوشاند و در میان آن جمعیّت نشست ؛ و من هم نیز صورت خود را پوشاندم و كنار پدرم نشستم . مأ مورین نیز در اطراف ما شاهد كارهای ما بودند، در همین بین عالم یهودی از جایش بلند شد و نگاهی به اطراف انداخت و سپس به پدرم حضرت باقرالعلوم علیه السلام خطاب كرد و گفت : آیا تو از ما هستی ، یا از امتّ مرحومه ؟ پدرم اظهار داشت : از امّت مرحومه هستم . پرسید: از علماء هستی یا از جاهلان ؟

پدرم فرمود: از جاهلان نیستم . عالم یهودی مضطرب شد و گفت : سؤ الی دارم ؟ امام فرمود: سؤ الت را مطرح كن ، گفت : دلیل شما چیست كه می گوئید: اهل بهشت می خورند و می آشامند بدون آن كه موادّ زائدی از آنها خارج گردد؟ فرمود: شاهد و دلیل آن ، جنین در شكم و رحم مادر است ، آنچه را تناول نماید جذب بدنش می شود و موادّ زائدی خارج نمی شود. عالم یهودی گفت : مگر نگفتی كه من از علماء نیستم ؟ پدرم فرمود: گفتم كه من از جاهلان نیستم .

سپس آن عالم یهودی گفت: كدام ساعتی است كه نه از ساعات شب محسوب می شود و نه از ساعات روز؟ فرمود: آن ساعت ، بین طلوع فجر و طلوع خورشید است . عالم یهودی اظهار داشت : سؤ ال دیگری باقیمانده است كه بر جواب آن قادر نخواهی بود؛ و آن این كه كدام دو برادر دوقلو بودند كه هم زمان به دنیا آمدند و همزمان هلاك شدند، در حالتی كه یكی از آن دو، پنجاه سال و دیگری صد و پنجاه سال عُمْر داشت ؟

پدرم فرمود: آن دو برادر دوقلو به نام عزیز و عُزیر بودند، كه در یك روز به دنیا آمدند؛ و چون عمر آنها به بیست و پنج سال رسید، عُزَیر سوار الاغی بود و از روستائی به نام أ نطاكیه گذر كرد، در حالتی كه تمامی درخت ها خشكیده و ساختمان ها خراب و اهالی آن در زمین مدفون بودند، گفت : خدایا! چگونه آن ها را زنده می نمائی ؟

در همان لحظه خداوند جانش را گرفت و الاغ هم مُرد و اجسادشان مدّت یك صد سال در همان مكان ماند و سپس ‍ زنده شد و الاغ هم زنده شد و به منزل خود بازگشت ولی برادرش عزیز او را نمی شناخت و به عنوان میهمان او را به منزل راه داد و خاطره های برادرش را تعریف كرد و سپس افزود: بر این كه او صد سال قبل از منزل بیرون رفت و برنگشت .

سپس عُزیر كه جوانی بیست و پنج ساله بود خود را به برادرش عزیز كه پیرمردی صد و بیست و پنج ساله بود معرّفی كرد و با یكدیگر بیست پنج سال دیگر زندگی كرده و یكی در سنّ پنجاه سالگی و دیگری در سنّ صد و پنجاه سالگی وفات یافت .

عالم یهودی ناراحت و غضبناك شد و از جای خود برخاست و گفت : تا این شخص در میان شما باشد من با شماها سخن نمی گویم ، مأ مورین هشام این خبر را برای هشام گزارش دادند و هشام دستور داد كه هر چه سریع تر ما را به سوی مدینه منوّره حركت دهند.

چهل داستان و چهل حديث از امام محمد باقر(ع)/ عبدالله صالحي

منبع: اندیشه قم
حکایت و داستان

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
4 + 15 =
*****