رهروان ولایت ـ ما در چندین مطلب به بیان مخالفتهای اصحاب به پیامبر اكرم(صلیاللهعلیهوآله) پرداختیم؛[1] در اینجا نیز یکی دیگر از این دست مخالفتها را بیان خواهیم کرد.
خلاصه داستان از این قرار است که در جریانی که به «صلح حدیبیه» معروف است، رسول اکرم(صلیاللهعلیهوآله) به همراه یاران خود، سال ششم هجري برای طواف خانه خدا به سوی مکه رفتند، ولی کفار مکه از ورود آنها ممانعت کردند؛ سپس صلحنامهای بين رسول خدا(صلیاللهعلیهوآله) و آنها نوشته شد و حضرت دستور دادند كه در همان محل سرهاى خود را بتراشند، و شترها را قربانى كنند، و از احرام بيرون بیآيند.
اين تصمیم پیغمبر(صلیاللهعلیهوآله) براى بعضى از اصحاب بسيار سنگین بود، و حاضر به حلق و قربانى نشدند. رسول خدا(صلیاللهعلیهوآله) غمگين شد و به «امّ سلمه» شکایت كرد. امّ سلمه گفت: «اى رسول خدا شما خودتان سر بتراشيد و قربانى كنيد».
اما تفصیل داستان از این قرار است:
پيغمبر اكرم(صلیاللهعلیهوآله) روز دوشنبه، اوّل ذیقعده، سال ششم هجرى، به منظور انجام مناسك «عمره» از مدينه خارج شد، و مردم را نیز براى انجام این عمل فرا خواند؛ 1400 نفر مرد از مسلمین دعوت حضرت را اجابت كردند. همينكه به «ذو الحليفه» رسيدند حضرت و اصحاب محرم شدند، تا قريش و اهل مكه بدانند كه او براى زيارت خانه خدا آمده است.
چون از آنجا گذشتند، به پيغمبر(صلیاللهعلیهوآله) خبر رسید كه «خالد بن وليد» با سپاهى از قريش در «غميم» محلى نزديك مكه موضع گرفته است. حضرت موضوع را به اصحاب نيز خبر داد. سپس امر كرد از سمت راست حركت كنند تا به خالد برخورد نکنند. تا اينكه به «حمض» نزديك «حديبيه» رسيدند. خالد موقعى از آمدن ايشان آگاه شد كه غبار سمّ ستوران آنها را ديد. پس با سپاه خود آمد و در مقابل پيغمبر اکرم(صلیاللهعلیهوآله) و اصحاب ایشان، قرار گرفت. حضرت نيز به «عباد بن بشير» فرمان داد با سواران خود، در برابر سواران خالد بايستد.
در اين هنگام، وقت نماز ظهر فرا رسيد. و پيغمبر و اصحاب، به نماز ايستادند. مشركين (خالد و سپاهيان او) گفتند: فرصت خوبى است، تا محمد و يارانش مشغول نماز هستند، مىتوانيم به آنها حمله كنيم. در این حین آیه نازل شد و دستور نماز خوف را داد و حضرت نماز عصر را به صورت نماز خوف خواندند.[نساء/ 104- 102]
مشركين با شرارت، فرومايگى و تنگنظرى، از ورود پيغمبر(صلیاللهعلیهوآله) به مكه جلوگيرى كردند، پس حضرت اصحاب را گرد آورد، و راجع به اينكه در صورت اصرار قريش و ممانعت از ورود حضرت به مكه، آيا بايد با آنها جنگيد يا نه، مشورت کرد؛ تقريبا تمام آنها آمادگى خود را براى جنگ اعلام کردند. در اين هنگام «مقداد بن اسود» برخاست و از جانب تمام اصحاب گفت: «يا رسول اللّه، ما آنچه را كه بنى اسرائيل به حضرت موسى گفتند: (تو و خدايت برويد و جنگ كنيد، ما اينجا نشستهايم) [مائده/ 23] را به شما نخواهيم گفت، بلكه مىگوييم: «تو و خدايت به جنگ برويد و ما هم با شما هستيم».
با این سخنان او، در رخسار پيامبر اکرم(صلیاللهعلیهوآله) سرور و شادى درخشيد، سپس حضرت از اصحاب حاضر بيعت گرفت و همگى با وى بيعت كردند. همينكه خبر اين بيعت (بيعت رضوان) به قريش رسيد دلهايشان از جا كنده شد و سينههایشان پر از ترس گرديد، در اين هنگام بزرگان آنها از پيغمبر(صلیاللهعلیهوآله) طلب صلح كردند. ضمنا اين جمله پيغمبر(صلیاللهعلیهوآله) هم به آنها رسيده بود كه فرمود: «به خدايى كه جان محمد در دست اوست! امروز، قريش هر چه از من بخواهد، تقاضاى آنها را مىپذيرم».
مردم مكه گروهى از بزرگان خود را كه در راس آنها «سهيل بن عمر» و «بن عبدود عامرى» قرار داشت به نزد پيغمبر(صلیاللهعلیهوآله) فرستادند، تا به نمايندگى همه قريش، بر اساس شروطى كه براى مسلمانان فوقالعاده سنگين بود، پيشنهاد صلح نمايند. مسلمانان از پذيرش شروط آنها سرباز زدند و برخى هم اصولا پيشنهاد صلح را رد كردند.
همينكه قرار داد صلح بر اساس آن شروط، بين دو طرف منعقد گرديد، خليفه دوم از جا بلند شد و در حالیكه آثار خشم و نفرت در سرش هويدا بود، نزد خليفه اول رفت و گفت:
ـ مگر اين مرد پيغمبر خدا نيست؟
ـ چرا هست.
ـ مگر ما مسلمان نيستيم؟
ـ چرا هستيم.
ـ مگر آنها مشرك نيستند؟
ـ چرا مشرك هستند.
ـ پس چرا بايد در امر دين خود در برابر آنها پستى نشان دهيم؟
ـ اى مرد، او پيغمبر خداست و بر خلاف فرمان خدا عمل نمىكند، خدا هم ياور اوست، او تا لحظه مرگ، خود را مطيع خدا مىداند، من هم گواهى مىدهم كه او پيغمبر خداست...».
مسلم در صحیح خود این داستان را چنین نقل کرده است: «عمر به پيغمبر(صلیاللهعلیهوآله) گفت:
ـ مگر ما بر حق و آنها بر باطل نيستند؟
ـ بله.
جز اين است كه كشتگان ما در بهشت و مقتولين آنها در دوزخ هستند؟
چرا همينطور است.
پس چرا بايد در امر دين خود در مقابل آنها پستى نشان دهيم و برگرديم، تا ببينيم خداوند ميان ما و ايشان چه حكم مىكند؟
اى پسر خطاب، من پيغمبر خدا هستم، خدا هرگز منرا ضايع نمىكند.
سپس او به راه افتاد و بیدرنگ در حالیكه سخت خشمگين بود خليفه اول را ملاقات كرد و گفت...».
وقتى صلحنامه نوشته شد، حضرت به اصحاب فرمود: «برخيزيد و شتران خود را نحر كنيد، و سرهاى خود را بتراشيد. هيچكس از جا برنخاست، تا اينكه سه بار آن را تكرار فرمود. وقتى ديد كسى از جا برنمیخیزد، وارد خيمه خود شد، و بعد از مدتی بيرون آمد و با هيچكدام از آنها سخن نگفت، تا اينكه با دست خود، قربانى خود را نحر كرد. آنگاه دلّاك خود را خواست و او سر حضرت را تراشيد. وقتى اصحاب پيغمبر(صلیاللهعلیهوآله) این قضیه را دیدند، برخاستند و شتران خود را نحر كردند و سر يكديگر را تراشيدند.
در آن روز پيغمبر(صلیاللهعلیهوآله) بدون اينكه به اعتراض مخالفين اعتنا كند، تصميم گرفت صلحى كه مأمور به آن بود، را انجام دهد. از اين رو امیرالمومنین(عليهالسلام) را خواست تا پيمان صلح را بنويسد؛ حضرت به او فرمود: «بنويس: «بسم اللّه الرّحمن الرّحيم». سهيل بن عمرو؛ نماينده قريش گفت: ما چنين چيزى را به رسميت نمىشناسيم، بايد بنويسد «باسمك اللّهم». از سخن وى، مسلمانان منزجر شدند و گفتند به خدا بايد همان كه رسول خدا گفته است را بنويسد امّا پيغمبر(صلیاللهعلیهوآله) امر كرد همان كه سهيل ميگويد را بنویسد...».[1]
با توجه به این قضیه، بسیاری از اصحاب به خصوص خليفه دوم به شدّت با این تصمیم پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) مخالفت کردند و از شدت خشم و عصابیت نسبت به آن حضرت که جز با وحی و فرمان الهی کاری را انجام نمیدهد، حاضر نشدند قربانی و حلق کنند و این نشانه این است که آنان پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) را جایز الخطا میدیدند.[2]
----------------------------------------------
پینوشت
[1]. برای مطالعه آن مطالب به این آدرسها مراجعه فرمایید:
1. http://www.jonbeshnet.ir/news/51893
2. http://www.jonbeshnet.ir/news/51644
3. http://www.jonbeshnet.ir/news/51372
[2]. اجتهاد در مقابل نص، سيد عبد الحسين شرف الدين- ترجمه على دوانى، دفتر انتشارات اسلامى، قم، 1383 ش، چاپ نهم، ص 236.(این داستان بسیار معروف بوده و در تمامی کتب تاریخی و سیره نویسان آمده است).