گستاخی يك يهودی و بردباری پيامبر

14:06 - 1393/10/30
چکیده: هنگامی که آن اخلاق نیک و حلم عظیم محمد(صلی‌الله‌علیه‌وآله) را دیدم مجذوب اسلام و اخلاق زیبای محمد(صلی‌الله‌علیه‌وآله) شدم و گواهی به یکتایی خدا و رسالت او دادم و در صف مسلمانان قرار گرفتم.
پیامبر اعظم

رهروان ولایت- پیامبرا کرم(صلی‌الله‌علیه‌وآله) اخلاق بسیار نیکویی داشتند که حتی قرآن کریم آن‌را ستایش کرده است و فرموده است «وَ إِنَّکَ لَعَلى‏ خُلُقٍ عَظیمٍ [قلم/۴] تو دارای خلق بسیار عظیمی هستی». در جای دیگر می‌فرماید: «وَ لَوْ کُنْتَ فَظًّا غَلیظَ الْقَلْبِ لاَنْفَضُّوا مِنْ حَوْلِک‏ [آل عمران/۱۵۹]‌ ای پیامبر اگر تو دارای خشونت قلب و سختی دل و اخلاق تندی بودی همه از اطراف تو پراکنده می‌شدند».

این آیه شریفه به این معناست که مسلمانانی که به دور تو حلقه زده‌اند و به تو ایمان آورده‌اند، حاصل اخلاق و برخورد نیک و حلم و بزرگواری توست که همانند شمع تو را در بر گرفته‌اند و به تو ایمان آورده‌اند. یعنی عرب جاهلی که بسیار خشن و سخت بودند و با قساوت تمام حتی عزیز‌ترین افراد خود را زنده به گور می‌کردند، این‌چین اشخاصی با این سختی قلب و دل که به تو ایمان آورده‌اند حاصل اخلاق نیکوی تو هستند.

در این‌جا داستان ایمان آوردن یک یهودی به خاطر اخلاق نیکوی پیامبر رحمت(صلی‌الله‌علیه‌وآله) را بین می‌کنیم که خود، به تنهایی گویای اخلاق کریمانه و بی‌نظیر نبی مکرم اسلام(صلی‌الله‌علیه‌وآله) است:

«عبدالله بن سلام» از یهودیان عصر پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌وآله) بود و عواملی از جمله جاذبه‌های اخلاقی پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌وآله) موجب شد که اسلام را بپذیرد و در صف مسلمانان قرار گیرد؛ او رفیقی یهودی به نام «زید بن شعبه» داشت، عبدالله پس از پذیرش اسلام، همواره زید را به اسلام دعوت می‌کرد و عظمت محتوای آن‌را برای او شرح می‌داد و او را به اسلام دعوت میکرد؛ ولی زید هم‌چنان بر آیین یهود پافشاری می‌کرد و مسلمان نمی‌شد.

عبدالله می‌گوید: روزی به مسجدالنبی رفتم، ناگاه دیدم زید در صف نماز مسلمانان نشسته و مسلمان شده است. بسیار خرسند شدم، نزدش رفتم و پرسیدم «علت مسلمان شدنت چه بوده است؟» زید گفت: تنها در خانه‌ام نشسته بودم و کتاب آسمانی تورات را می‌خواندم، وقتی که به آیاتی در مورد اوصاف محمد(صلی‌الله‌علیه‌وآله) رسیدم، با ژرف‌اندیشی تمام آن‌ها را خواندم و ویژگی‌های محمد(صلی‌الله‌علیه‌وآله) را که در تورات آمده بود به خاطر سپردم، با خود گفتم بهتر آن است که نزد محمد(صلی‌الله‌علیه‌وآله) بروم و او را بیازمایم و بنگرم که آیا او دارای آن ویژگی‌ها که یکی از آن‌ها حلم و بردباری و خویشتن‌داری بود، هست یا نه؟ چند روز به محضرش رفتم و همه حرکات و رفتار و گفتارش را تحت نظارت دقیق قرار دادم و همه آن ویژگی‌ها را در وجود او یافتم. با خود گفتم تنها یک ویژگی مانده است، باید دراین مورد نیز به کند و کاو خود ادامه دهم، آن ویژگی حلم و خویشتن‌داری او بود، چرا که در تورات خوانده بودم: «حلم محمد(صلی‌الله‌علیه‌وآله) برخشم او غلبه دارد. جاهلان هرچه به او جفا کنند، از او جز حلم و خویشتن داری نبینند».

روزی برای یافتن این نشانه از وجود آن حضرت روانه مسجد شدم، دیدم عربی بادیه نشین سوار بر شتر به آن‌جا آمد، وقتی که محمد(صلی‌الله‌علیه‌وآله) را دید، پیاده شد و گفت: «من ازمیان فلان قبیله به این‌جا آمده‌ام، خشک‌سالی و قحطی باعث شده که همه گرفتار فقر و ناداری شویم، مردم آن قبیله مسلمان هستند و آهی در بساط ندارند، وضع ناهنجار خود را به شما عرضه می‌کنند و امید آن را دارند که به آن‌ها احسان کنی».

محمد(صلی‌الله‌علیه‌وآله) به علی بن ابی‌طالب(عليه‌السلام) فرمود: «آیا از فلان وجوه چیزی نزد تو مانده است؟» امیرالمومنین(علیه‌السلام) گفت: «نه». پیامبر اکرم(صلی‌الله‌علیه‌وآله) حیران و غمگین شد، همان دم من به محضرش رفتم و عرض کردم «ای رسول خدا، اگر بخواهی با تو خرید و فروش سلف کنم، اکنون فلان مبلغ به تو می‌دهم تا هنگام فصل محصول، فلان مقدار خرما به من بدهی». آن حضرت پیشنهاد من‌را پذیرفت و معامله را انجام داد، پول را از من گرفت و به آن عرب بادیه نشین داد.

من هم‌چنان منتظر بودم تا این‌که هفت روز به فصل چیدن خرما مانده بود، من در این ایام روزی به صحرا رفتم، در آن‌جا محمد(صلی‌الله‌علیه‌وآله) را دیدم که در مراسم تشیع جنازه شخصی حرکت می‌کرد، سپس در سایه درختی نشست و هر کدام از یارانش در گوشه‌ای نشستند. من گستاخانه نزد آن حضرت رفتم، گریبانش را گرفتم و گفتم: «ای پسر ابوطالب، من شما را خوب می‌شناسم که مال مردم را می‌گیرید و در بازگرداندن آن کوتاهی و سستی می‌کنید، آیا می‌دانی که چند روزی به آخر مدت مهلت بیشتر نمانده است؟» من با کمال بی‌پروایی این‌گونه جاهلانه با آن حضرت رفتار کردم (با این‌که چند روزی به آخر مدت مهلت باقی مانده بود) ناگاه از پشت سر آن حضرت، صدای خشنی شنیدم، «عمر بن خطاب» را دیدم که شمشیرش را از نیام برکشید، به من رو کرد و گفت: «ای سگ، دورباش» عمر خواست با شمشیر به من حمله کند، محمد(صلی‌الله‌علیه‌وآله) از این‌کار جلوگیری کرد و فرمود: «نیازی به این‌گونه پرخاش‌گری نیست، باید او (زید) را به حلم و حوصله سفارش کرد». آن‌گاه فرمود: «برو از فلان خرما فلان مقدار به زید بده».

عمر مرا همراه خود برد و حق مرا داد، به علاوه بیست پیمانه دیگر اضافه بر حقم به من خرما داد، گفتم: «این زیادی چیست؟» گفت: «چه کنم حلم محمد(صلی‌الله‌علیه‌وآله) موجب آن شده است، چون تو از نهیب و فریاد خشن من آزرده شدی، محمد(صلی‌الله‌علیه‌وآله) به من دستور داد که این زیادی را به تو بدهم تا از تو دل‌جویی شود و خشنودی تو به دست آید».

هنگامی که آن اخلاق نیک و حلم عظیم محمد(صلی‌الله‌علیه‌وآله) را دیدم مجذوب اسلام و اخلاق زیبای او شدم و گواهی به یکتایی خدا و رسالت او دادم و در صف مسلمانان قرار گرفتم.

آری این اخلاق کریمانه پیامبر رحمت و مهربانی بود که مردمی که هیچ بویی از تمدن و فرهنگ نبرده بودند را به انسان‌های مترقی و مومن و فداکار تبدیل کرد. ما مسلیمن باید به خود ببالیم که چنین پیامبر مهربان و خوش اخلاقی را داریم.

 

-----------------------------------------
پي نوشت:
[1]. محمد اشتهاردی، محمد، «نقش اخلاق در سیره پیامبر (صلی الله علیه و آله)» پاس‌دار اسلام، ص 10.

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
2 + 18 =
*****