داستانی از ایثار حاتم طایی

01:27 - 1391/10/17
سالی قحطی شد و تمام مردم در فشار و مضیقه بودند و هر چه داشتند خورده بودند. زن حاتم می گوید: شبی بود که چیزی از خوراک در منزل ما پیدا نمی شد، به طوری که از گرسنگی خوابمان نمی برد.
حاتم طایی

به گزارش رهروان ولايت در وبلاگ گروه اينترنتی معراج آمده است:سالی قحطی شد و تمام مردم در فشار و مضیقه بودند و هر چه داشتند خورده بودند. زن حاتم می گوید: شبی بود که چیزی از خوراک در منزل ما پیدا نمی شد، به طوری که از گرسنگی خوابمان نمی برد. حاتم «عدی» را و من «سفانه» را با زحمت مشغول کردیم تا خوابشان ببرد. حاتم با گفتن داستان مرا مشغول کرد تا به خواب روم؛ اما از گرسنگی خوابم نمی برد، ولی خود را به خواب زدم که او گمان کند من خوابیده ام، چند دفعه مرا صدا کرد، جواب ندادم.
حاتم داشت از سوراخ خیمه به بیابان نگاه می کرد، یک سیاهی به نظرش رسید، وقتی نزدیک شد دید زنی است که به طرف خیمه می آید. حاتم صدا زد: کیستی؟ زن گفت: ای حاتم! بچه های من دارند از گرسنگی مانند گرگ فریاد می زنند.

حاتم گفت: زود برو بچه هایت را بیدار کن، به خدا قسم آنها سیر می کنم. وقتی این سخن را از حاتم شنیدم فورا از جایم حرکت کردم و گفتم: با چه چیزی سیر می کنی؟!

برخاست و اسبی که داشتیم ذبح کرد و مقداری از گوشت را به آن زن داد و گفت: کباب درست کن با بچه هایت بخور، بعد به من گفت: بچه ها را بیدار کن آنها هم بخورند؛ سپس گفت:از پستی است که شما بخورید و یک عده در کنار شما گرسنه بخوابند.

آن گاه آنها را بیدار کرد و گفت: برخیزید آتش روشن کنید. همه از گوشت اسب خوردند؛ اما خود چیزی از آن نخورد وفقط نشسته بود و خوردن آنها را تماشا می کرد و لذت می برد...

منبع: هزار و یک حکایت اخلاقی
 

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
1 + 0 =
*****