نصیحت امام صادق (ع)

02:55 - 1391/10/17

امام صادق (ع) غلامی داشت كه هر گاه امام به مسجد می رفت ، همراه امام بود و استر امام را نگه می داشت تا امام از مسجد بیرون آید، به این ترتیب سعادت ملازمت با امام صادق (ع) نصیب او شده بود.

امام صادق (ع) غلامی داشت كه هر گاه امام به مسجد می رفت ، همراه امام بود و استر امام را نگه می داشت تا امام از مسجد بیرون آید، به این ترتیب سعادت ملازمت با امام صادق (ع) نصیب او شده بود.

اتفاقا در آن ایام ، جمعی از شیعیان خراسانی برای زیارت به مدینه آمده بودند، یكی از آنها نزد آن غلام آمد و گفت : من اموال بسیار دارم ، حاضرم بجای تو غلامی امام كنم و تو صاحب همه آن اموال گردی ، نزد امام برو از او خواهش كن تا غلامی مرا بپذیرد، و سپس به خراسان برو و همه آن اموال مرا برای خود ضبط كن .

غلام به حضور امام صادق (ع) آمد و عرض كرد: فدایت شوم ، می دانی كه خدمتكار مخلص هستم و سالها است بر این خدمت می گذرد، حال اگر خداوند خیر و بركتی به من برساند، آیا شما از آن جلوگیری می كنید؟

امام فرمود: اگر آن خیر نزد من باشد به تو می دهم ، و اگر دیگری به تو رسانید هرگز از آن جلوگیری نخواهم كرد. غلام قصه خود را با ثروتمند خراسانی بیان كرد.

امام فرمود: مانعی ندارد اگر تو بی میل شده ای ، ولی او خدمت را پذیرفته است ، او را بجای تو پذیرفتم و تو را آزاد نمودم .

آن غلام برای خداحافظی نزد امام آمد و خداحافظی نمود، و حركت كرد كه برود، چند قدم كه برداشت ، امام (ع) او را طلبید و به او فرمود: به خاطر طول خدمتی كه نزد ما داشتی ، می خواهم كه یك نصیحت به تو بكنم ، آنگاه مختار هستی ، آن نصیحت این است كه وقتی روز قیامت شود، رسول خدا(ص) به نور خدا چسبیده ، و علی (ع) به رسول خدا(ص) چسبیده و ما امامان به امیرمؤمنان علی (ع) چسبیده ایم ، و شیعیان ما به ما آویخته اند، آنگاه هر جا ما وارد گردیم آنها نیز وارد گردند.

غلام تا این نصیحت را شنید، پشیمان شد و گفت : من در خدمت خود باقی می مانم ، و آخرت را به دنیا نمی فروشم ، سپس نزد آن مرد خراسانی آمد، مرد خراسانی از قیافه غلام دریافت كه پشیمان شده ، به او گفت : این گونه كه چهره ات نشان می دهد، آمادگی جابجائی نداری . غلام ، نصیحت امام را نقل كرد و گفت : این نصیحت مرا منقلب كرد و از تصمیم خود برگشتم ، آنگاه غلام ، مرد خراسانی را نزد امام صادق (ع) برد، امام از محبت مرد خراسانی تقدیر كرد، و مقام ولاء و دوستی او را پذیرفت ، سپس دستور داد هزار دینار به غلام دادند.

داستان دوستان / محمد محمدي اشتهاردي

منبع: اندیشه قم

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
2 + 4 =
*****