چکیده: رفتارهای امام مجتبی(علیه السلام) هر کدام درسی برای شیعیان این امام بزرگوار است...
رفتارهای امام مجتبی(علیه السلام)هر کدام درسی برای شیعیان این امام بزرگوار است. کرامت و مقام بلند عرفانی این دردانهی رسول خدا (صلی الله علیه و آله)را با تورق صفحات تاریخ میتوان به روشنی دید. در اینجا چند داستان از امام حسن (علیه السلام)را نقل میکنیم:
روزی مرد فقیری به امام حسن مجتبی(علیه السلام)مراجعه کرد و از ایشان تقاضای کمک کرد. امام در آن موقع پولی به همراه نداشت و از این که فقیر را ناامید از خانهاش رد کند، شرم داشت؛ لذا به فقیر فرمودند: آیا حاضری کاری به تو بگویم را انجام بدهی تا به مقصودت برسی؟
مرد فقیر گفت: چه کاری؟ امام فرمود: امروز دختر خلیفه از دنیا رفته و خلیفه عزادار است. ولی هنوز کسی به او تسلیت نگفته؛ نزد خلیفه برو و سخنانی را که به تو یاد میدهم برای تسلیت بگو. مرد فقیر گفت: چه بگویم؟ امام فرمودند: به نزد خلیفه که رسیدی بگو: «الحمد لله الذی سترها بجلوسک علی قبرها و لا هتکها بجلوسها علی قبرک». (سپاس خدایی که او را پنهان کرد (در زیر خاک) با نشستن تو بر سر قبر او، و او مورد هتک حرمت دیگران واقع نشد به واسطه ی نشستن او بر سر قبر تو (یعنی اگر تو زودتر از او میمردی، او بی سرپناه میشد) ).
این جمله اثر عجیبی بر روحیهی خلیفه گذاشت و دستور داد به او جایزهای بدهند. خلیفه از او پرسید: آیا این سخن از خود تو بود؟ مرد فقیر گفت: نه؛ حسن بن علی آن را به من آموخت. خلیفه گفت: راست میگویی، او منبع سخنان فصیح است. [1]
امام حسن (علیه السلام)به همراه امام حسین (علیه السلام) و عبدالله بن جعفر راهی حج بودند. توشه ی راه آنها تمام شد و گرسنه و تشنه به خیمه ی پیرزنی رسیدند. از پیرزن آب طلب کردند. پیرزن شیر تنها گوسفندش را دوشید و به ایشان داد. سپس برای غذا گوسفندش را ذبح کرد و به آن ها داد. آنها پیش از عزیمت به پیرزن گفتند: ما از بزرگان قریشیم. اگر گذرت به مدینه خورد، نزد ما بیا تا محبت تو را جبران کنیم. شوهر زن که به خیمه بازگشت و ازجریان مطلع شد، با پرخاش کار پیرزن را مورد نکوهش قرار داد که چرا تنها گوسفندمان را برای کسانی که نمیشناختی ذبح کردی؟
مدت ها گذشت و زندگی پیرزن بسیار سخت شد. روزی گذرش به مدینه افتاد. امام حسن (علیه السلام)او را دید و نزد او رفت و از او پرسید: آیا مرا می شناسی؟ پیرزن امام را نشناخت. حضرت فرمودند: من همان کسی هستم که در فلان روز مهمان تو شدم. سپس هزار گوسفند و هزار درهم به او داد و او را نزد برادرش امام حسین (علیه السلام) فرستاد و ایشان نیز همین مقدار را به وی بخشیدند و سپس نزد عبدالله بن جعفر فرستادند و او نیز عطایی همانند آنان به پیرزن داد. [2]
روزی امام مجتبی(علیه السلام) به جمعی از فقرا رسیدند که بر زمین نشسته بودند و ذرات گوشت را در استخوانهایی که در دست داشتند پیدا می کردند و میخوردند. هنگامی که امام را دیدند، از وی خواهش کردند که با آنها هم غذا شود. اما نیز درخواست آنها را پذیرفت و با آنها مشغول به غذا خوردن شد و فرمود: «خداوند افراد متکبر را دوست ندارد». سپس از آنان خواست که به خانهی امام بروند و به آنها خوراک و پوشاک هدیه کرد. [3]
مردم شام به دلیل تبلیغات منفی معاویه نسبت به اهل بیت (علیه السلام) ظن بدی داشتند. روزی مردی از همین دیار مسافر مدینه بود. در راه امام حسن را دید و ایشان را شناخت؛ به محض دیدن امام، شروع به فحاشی و بدگویی از ایشان و پدر بزرگوارشان کردند. اصحاب برآشفته شدند و خواستند واکنشی نشان دهند، اما امام مانع شد و رو به مرد شامی فرمودند: «ای مرد! گویا غریبی و در این شهر آشنایی نداری. اگر میل داشته باشی و مهمان ما باشی برای تو منزل و غذا مهیا می کنیم و مرکبت تو را نیز نگه میداریم و نخواهیم گذاشت به تو بد بگذرد. اگر نیازمند باشی هم تو را بی نیاز می کنیم. اگر مدیونی، دین تو را ادا میکنیم و اگر نیازمند راهنمایی هستی تو را راهنمایی میکنیم». پیرمرد از دیدن این همه بزرگواری امام، منقلب شد و به گریه افتاد. از شترش پیاده شد و دستان حضرت را بوسید و گفت: «الله اعلم حیث یجعل رسالته» (انعام/124) (خداوند بهتر می داند که رسالت خود را در وجود چه کسی قرار دهد) و گفت: آنقدر در شام علیه شما شنیدم که ذهنم علیه شما شده بود. اما اکنون خلاف شنیده هایم را میبینیم. [4]
------------------------------------------------
پینوشت:
[1]. حیاة الامام الحسن، ج1، ص302.
[2]. صلح الحسن، ص48.
[3]. ترجمه اعیان الشیعة، ص10.
[4]. کشف الغمه، ج2، ص135.