اصلا باور کردنی نبود که او ما را برای شام به خانهاش دعوت کند. توی فکر رفتم که اين یعنی چه؟ همسایه ما دیوانه است. تا دیروز از من گله داشت که این میهمانیها و بزن بکوب ها را جمع کن، ولی امروز مرا به خانه اش دعوت میکند؟ آخه ما کارمان این شده بود که سر سفره وقتی که همه جمع بودیم، ساز و دهل و شرابمان هم جور بود. بزن برقص هایمان هم سر جای خودش. دنیا دو روز است حال اگر قرار باشد این دو روز را هم لابه لای حرام و حلالش دست و پا بزنیم که دیگر زندگی زهرمان میشود. حالا خانه همسایه دعوت داشتیم که اصلا اهل این برنامهها نبود. تو همین فکرها بودم که همسایه گفت دوستانت را هم با خود بیاور! نزدیک بود سکته کنم. جل الخالق! او که چشم دیدن دوستان مرا نداشت، پس چه شد که آنها را هم دعوت کرد؟ دعوتش را به ناچارقبول کردم.
شب فرا رسید و من و دوستانم به خانه همسایه رفتیم وقتی داخل خانه شدیم بعد سلام و احوالپرسی در جا خشکم زد. ای داد بیداد! ملا محمد تقی اینجا چه کار می کند! دیگر کسی رویش نمیشود که پیش این آدم که همش میگوید این حلال است و این حرام است این را بخورید وآن را بنوشید بکوبد و برقصد و شراب بخورد یعنی رویش را داریم ولی جرأتش را نداریم. بگویم خدا این همسایه ما را چه کند که این آدم را دعوت کرده سوت و سور امشب کوفتمان میشود.
با ملامحمد تقی سلام و احوالپرسی کردیم و همه دور اتاق نشستیم. فکر میکنم بچهها هم مثل من تعجب کرده بودند. مشغول نقشه کشیدن شدم تا بلکه از دست آن ملا راحت شویم به همین خاطر بی مقدمه از ملا محمد تقی پرسیدم. حضرت آیت الله! راهی را که شما در زندگی پیش گرفتهاید بهتر است یا راه ما؟ او خیلی آرام گفت: به نظر من بهتر است هر کدام بگوییم که چه راهی داریم، بعد قضاوت کنیم. از لحن مودبانهاش خیلی خجالت کشیدم! ولی باید ادامه میدادم، با خودم گفتم، راه ما این است که همیشه خوش هستیم و هر کاری که دلمان بخواهد میکنیم. ولی دیدم که خیلی بد میشود اگر یک دفعه همه چیز را بگویم اول باید از خوبیهایمان میگفتم. ما راهی را انتخاب کردیم که وقتی نمک کسی را خوردیم به او خیانت نمیکنیم.
ملا محمد تقی گفت: اما من این را قبول ندارم! با این حرف زد توی ذوقم، جا خوردم دوستانم هم تعجب کردند ولی باید از خودم و آنها دفاع میکردم، پس گفتم این حساب کار من و دوستانم است. ملا لب به سخن گشود: شما تا به حال نمک خدا را خوردهاید؟! ای وای عجب حرفی زد. عرق شرم از سر و روی من و بچه ها میچکید. خیلی خجالت کشیدم او با این حرفش منو تکان داد. بدون اینکه شام بخورم خداحافظی کردم و رفتم به خانه، در خانه خیلی فکر کردم، صبح شد رفتم به خانه ملا محمد تقی در را خودش باز کرد از خجالت سرم را پایین انداختم. با هر زحمتی بود با لکنت گفتم آقا دیشب حرفهای شما راحتم نگذاشت. حالا که کنار شما هستم غسل کردهام . توبه کردهام و آمدهام تا احکام را به من یاد بدهید. حرفم تمام شد آقا لبخندی زد و گفت: بیا تو برادر من.
امام علی علیهالسلام میفرماید: گروهی از مردم با دست و زبان و قلب خود به مبارزه با منکرات میپردازند گروهی تنها با زبان و قلب و نه با دست به مبارزه میپردازند. گروهی دیگر تنها با قلب به مبارزه با منکرات میپردازند. اما دستهای هم هستند که نه با زبان و نه با دست و نه با قلب با منکرات مبارزه نمی کنند اینها در حقیقت مردهگان زنده هستند.