سکوت شب و گریه‌های عاشقانه

17:22 - 1391/11/07
روزهای بهاری بود، نسیم روحبخش بهاری در حال وزیدن بود که صبح علی یک دفعه بیدار شد صدای اذان صبح با نسیم بهاری هم آهنگ بود علی به حیاط خانه رفت و قدمی زد، صدای اذان تلنگری بود که
بارالها پیدا نمیکنم برای گناهانم آمرزنده ای و نه به زشتیهایم پوششی و نه به چیزی از کردار زشتم

روزهای بهاری بود، نسیم روحبخش بهاری در حال وزیدن بود که صبح علی یک دفعه بیدار شد صدای اذان صبح با نسیم بهاری هم آهنگ بود علی به حیاط خانه رفت و قدمی زد، صدای اذان تلنگری بود که علی را به فکر انداخته بود با خود گفت حال که بیدار شده‌ام یک دو رکعتی نماز صبح بخوانم بعد بخوابم.

علی آن روز از اول صبح تا شب به فکر بود، پیش دوستانش رفت، (دوستانش بچه های خوبی نبودند) شروع به یاوه‌گویی و به قول خودشان خوشی و خوش بودن کردند بعد از آن نصف شب علی با دوستانش به کوچه گردی و ولگردی رفتند آنها مست کرده بودند و چرت و پرت می‌گفتند در این هنگام بود که یک موتوری نیروی انتظامی اینها را دید و رفت دنبال اینها، همه پراکنده شدند علی هم مثل بقیه بچه‌ها دوید و یک کوچه بن بست پشت تیر چراغ برق نشست تا او را نبینند ناگهان صدایی از داخل خانه ای که به دیوارش تکیه داده بود آمد، آن صدا روحش را به نوازش انداخته بود علی رفته بود به فکر هم جریان اذان صبح و هم این جریان که داخل خانه یک مرد با خدای خود در راز و نیاز بود و دعای کمیل میخواند و با ترجمه اش زار زار گریه میکرد علی مانده بود خدایا، آن مرد میگفت یا نور و یا قدوس، خدایا بیامرز برایم گناهانی را که بدرد پرده را و یا آنها که بدبختیها را برای من فرو می آورند و آنهایی که مانع اجابت دعا میشوند بار الها ! بارالها! بارالها پیدا نمیکنم برای گناهانم آمرزنده ای و نه به زشتیهایم پوششی و نه به چیزی از کردار زشتم، بارالها! یا الهی و سیدی و مولای و ربی ! ای صاحب مومنان، ای عنایت آرزوی عارفان، ای پناه درماندگان، ای دوست دلهای راست گویان و ای معبود جهانیان ....

علی هم با آن مرد همنوا شده بود دیگر نمی‌توانست جلوی اشکهایش را بگیرد زار زار گریه می‌کرد آنطور شد که صدای علی سکوت شب را در هم شکسته بود آن مرد متوجه شده، آمد بیرون ای جوان چی شده؟ این جا چرا؟ دستش را گرفت و در حیاط کنار حوضچه آب نشستند علی همچنان گریه میکرد.
آن مرد گفت جوان چرا اینطور میکنی؟ صورتت را بشور و ...

علی کم کم متوجه شده که داستان زندگی خود را به آن مرد تعریف کرده و آن مرد گفت: ای جوان خدا اگر تو را دوست نمیداشت هیچ موقع در این کوچه بن بست نمی آمدی حتما شکر خدا کن، من هر هفته میرفتم در مسجد دعای کمیل، ولی این هفته نتوانستم بروم قسمت اینطور بوده است .
دیگر علی خیلی عوض شده بود هر روز نماز را در مسجد با جماعت میخواند. و پنج شنبه‌ها برای دعای کمیل به مسجد می‌رفت یعنی خیلی به دعای کمیل ارزش می‌داد و می‌گفت: که من هر چه دارم و ندارم از آن دعا ست.
آری اگر یک قدم به طرف خدای متعال برویم، خدای ما خدایی است که نه ده و صد قدم بلکه به یکبار مانند علی آقای بالا از آن طرف به اینطرف کشیده میشود.
 

Plain text

  • تگ‌های HTML مجاز:
  • آدرس صفحات وب و آدرس‌های پست الکترونیکی بصورت خودکار به پیوند تبدیل می‌شوند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
8 + 1 =
*****